جمعه, 07 اردیبهشت,1403

همه مطالب

مقالات

مطالب موجود برای 'یونس عزیزی'
داستانِ زندانبان و زندانی
نشر «شهرستان ادب» سعی کرده آثاری را منتشر کند که فضای داستانی گرم و گاهی نزدیک به ژانر داشته باشد و در این میان از فرم و ادبیات جدی هم غافل نبوده است. رمان «چپ‌دست‌ها» نوشتۀ «یونس عزیزی» یکی از این همین کتاب‌ها است...
دوشنبه، 11 اردیبهشت 1402 - 09:56
ترس‌ها، آرزوها،تلاش‌ها و عقده‌ها
یونس عزیزی، نویسنده‌ای است که بیشتر از رمان و داستان کوتاه، گفتگو و کار مطبوعاتی دارد. به بهانه رمان اولش با او درباره رمان و دغدغه‌هایش حرف زده‌ایم. این که چطور به این رمان رسید و فعالیت‌های مطبوعاتی‌اش چه تأثیری در نوشتن این رمان داشته است.
شنبه، 20 اسفند 1401 - 09:33
«چپ‌دست‌ها»؛ جزئیات در خدمت کل
آزاده جهان‌احمدی، نویسنده، پژوهشگر و منتقد ادبی در یادداشتی پیرامون رمان «چپ‌دست‌ها» نوشت: در این رمان جزئیات در خدمت کل قرار گرفته است.
ﺳﻪشنبه، 09 اسفند 1401 - 08:43
«آصف» نماد انسان‌های فراموش شده است
مریم عرفانی‌فر، نویسنده و منتقد ادبی، «چپ‌دست‌ها» را نماد انسان‌های در تنگنای زندگی گیر افتاده‌ توصیف کرد و نوشت: «آصف» نماد انسان‌های فراموش شده است.
شنبه، 06 اسفند 1401 - 13:06
«ترس‌ها، آرزوها،تلاش‌ها و عقده‌ها» | «یونس عزیزی» در گفتگو با «حمید بابایی»
گفتگوی«حمید بابایی» پیرامون رمان «چپ دست‌ها» با «یونس عزیزی» یونس عزیزی، نویسنده‌ای است که بیشتر از رمان و داستان کوتاه، گفتگو و کار مطبوعاتی دارد. به بهانه رمان اولش با او درباره رمان و دغدغه‌هایش حرف زده‌...
ﺳﻪشنبه، 19 مرداد 1400 - 15:55
هجمه‌ها به «وضعیت بی‌عاری» ناعادلانه است
حامد جلالی که به خاطر نگارش رمان «وضعیت بی‌عاری»، عنوان شایسته تقدیر را در دوازدهمین جایزه ادبی جلال آل‌احمد از آن خود کرد، با گلایه از آنچه «هجمه‌های ناعادلانه» به کتابش نامید، آنها را «ظلم‌های مشهودی که نمی‌توان انکارش...
یکشنبه، 19 اردیبهشت 1400 - 02:04
سه رمان تازه مدرسه رمان منتشر شد.
مدرسه رمان با سه اثر تازه خبرساز شد.
یکشنبه، 15 فروردین 1400 - 23:52
یونس عزیزی برگزیده بخش رمان جشنواره هنر آسمانی شد
در مراسم معرفی و تجلیل از برگزیدگان جشنواره هنر آسمانی، «یونس عزیزی» هنرجوی مدرسه رمان برای نگارش رمان «چپ دست‌ها» حائز رتبه نخست شد.
چهارشنبه، 25 تیر 1399 - 15:19
تو جانباز راه ادبیات هستی! قدرش را بدان
قبل از سینما صحرا ایستاد. بی حرف پانزده تومان گذاشتم کف دستش، چشم چرخاندم آن ور خیابان. هنوز خون گرم بودم اما می لنگیدم. درد نداشتم. زانویم سر شده بود. بی حس. شهسواری کوله اش را روی دوش انداخته بود و قدم می زد. رفتم آن ور خیابان. دردم هی بیشتر می شد....
شنبه، 24 فروردین 1398 - 16:21

جستجو