پنجشنبه, 30 فروردین,1403

همه مطالب

مقالات

دست های آلوده
 

دست های آلوده

هر چه فکرش را بکنید را جمع‌آوری کردم و تحقیقاتم خیلی خوب پیش می‌رفت، و همین تحقیقات حتی باعث شدند که مسیر طرح عوض شود و بعضی شخصیت‌ها جان بگیرند و ... اما هنوز نوشتنی در کار نبود!! این بود که بار سفر بستم و راهی خوزستان شدم و ده روزی وجب به وجب آن را گشتم. وقتی هم برگشتم، باز تحقیق و تحقیق. در این مدت مسیرهای کوری هم بودند که نوشتن را سخت‌تر می‌کردند. یکی از مسیرها رسیدن به جریانی بود در سال 1358 که آدم‌هایش یا شهید شده بودند، یا سکوت کرده بودند؛ آن‌هایی هم که مصاحبه‌هایی در آن خصوص داشتند، معلو...
پنجشنبه، 14 مرداد 1395 | Article Rating

حامد جلالی      

خیلی ساده همه چیز برگزار شد! مدرسه رمان انگار راه افتاده بود و فراخوان هم زده بودند؛ اما به نظرم یک جورایی یواشکی فراخوان زده بودند کسی نبیند! لااقل من که ندیدم! خوب راستش من هم رمان‌نویس نبودم تا توقعی داشته باشم - حالا هم نیستم البته-. مهدی کفاش آن وقت‌ها یک جورایی همکارم شده بود و مرتب به من سر می‌زد. یک روز گفت که تو چرا طرح ندادی؟ منم از همه جا بی‌خبر! بالاخره با اطلاع‌رسانی مهدی، طرح داستانی را که یک سال پیش نوشته بودم ارائه کردم. از آن‌جایی که خیلی چیزها شانسی است در مملکتِ ما، طرح حقیر را خانم سلیمانی پسندیدند! الکی‌الکی شدم دانش‌آموز مدرسه‌ی رمان و از ابتدای مهر ماه باید کیف و کتاب‌هایم را کول می‌کردم و می‌آمدم تهران، کلاس خانم سلیمانی! شبیه مدارس روستایی بود. آدم‌هایی با پایه‌هایی مختلف و طرح‌هایی متفاوت که معلم‌مان باید با هر کس، درس خودش را کار می‌کرد! بالاخره جلسه‌ی اول شروع شد. من مثل بچه‌ی اول ابتدایی دل توی دلم نبود، و راستش را بخواهید دست آقای عزتی‌پاک را رها نمی‌کردم و بالاخره خانم سلیمانی با کلی تعریف و تمجید و هندوانه زیر بغل گذاشتن، من را از دست آقای عزتی گرفت و نشاند سر کلاسی که توی یکی از اتاق‌های شهرستان ادب برگزار می‌شد؛ با صندلی‌های راحتی و میزی که رویش پر بود از شیرینی و چای و قند و میوه و ... (بالاخره روز اول بود و این در باغ سبز نشان‌دادن‌ها عادی بود دیگر!) من همان روز با معلم عزیزمان اتمام حجت کردم که من داستان کوتاه نویسم و بسیاربسیار تنبل؛ تازه باید سر ذوق بنویسم، و سفارشی‌نویسی بلد نیستم و هزار شرط دیگر! خانم سلیمانی از آن جا که از این دست شاگردهای بازیگوش و تنبل زیاد دیده بودند، همه‌ی شرایط را پذیرفتند و نوشتن از همان زمان شروع شد. نه ماه وقت داده بودند و من بنابر شرایط توافقی فقط توانستم ده دوازده هزار کلمه‌ی ناقابل بنویسم؛ آن هم بی‌سروته، یعنی یک فصل ارائه می‌کردم که مثلا فصل اول بود، و فصل بعدی که ارائه می‌کردم، آخرهای طرح بود و همین‌طور درهم و برهم. خانم سلیمانی اما طوری تعریف می‌کردند و با آب و تاب از کارم حرف می‌زدند که انگار شاهکار قرن داشت اتفاق می‌افتاد! (البته یواشکی به آقای عزتی گزارشم را می‌دادند و از ایشان می‌خواستند که دوستانه گوشم را بپیچانند؛ اما خدا را شکر از تنبیه خبری نبود!) از همه‌ی این‌ها گذشته، من هرگاه کاری می‌خواهم بنویسم که خارج از حیطه‌ی زندگی شخصی خودم هست، برایش خیلی تحقیق می‌کنم؛ و این رمان از آن دست کارها بود. هر چه فکرش را بکنید را جمع‌آوری کردم و تحقیقاتم خیلی خوب پیش می‌رفت، و همین تحقیقات حتی باعث شدند که مسیر طرح عوض شود و بعضی شخصیت‌ها جان بگیرند و ... اما هنوز نوشتنی در کار نبود!! این بود که بار سفر بستم و راهی خوزستان شدم و ده روزی وجب به وجب آن را گشتم. وقتی هم برگشتم، باز تحقیق و تحقیق. در این مدت مسیرهای کوری هم بودند که نوشتن را سخت‌تر می‌کردند. یکی از مسیرها رسیدن به جریانی بود در سال 1358 که آدم‌هایش یا شهید شده بودند، یا سکوت کرده بودند؛ آن‌هایی هم که مصاحبه‌هایی در آن خصوص داشتند، معلوم بود که به نفع خودشان واقعه را روایت کرده بودند! بنابراین و بناچار، این مسیر را کلا برگشتم به مسیر جدیدی برای روایت بخش عظیمی از رمان.

با یکی از کارشناسان حوزه‌ی انقلاب و خاطرات انقلاب مشورت کردم و همین مشورت سوقم داد به سمت راه جدیدی که فوق‌العاده بود. برای این راه جدید هم باز کتاب‌هایی خواندم و اینترنت را زیرورو کردم؛ و البته کنار این‌ها از فیسبوک عزیز هم باید یادی بکنم! خانم سلیمانی هم که سنگ تمام گذاشتند و یک لحظه هم حمایت‌شان را از حقیر دریغ نکردند. اما همچنان روند نوشتن کند و کندتر شده بود. ماه‌ها گذشت و کم‌کم جشن یک‌سالگی مدرسه رسید. تا این‌که درست در سیزده ماهگی قرارداد، حس کردم که تمام تحقیقات و گفت‌وگوها و گشت‌وگذارها و ... ته‌نشین شده‌اند و وقتش است که تمامش کنم. اتاقم را با نقشه‌ها، لحن‌ها، لهجه‌ها، مسیرهای جغرافیایی و وقایع و روزنگار تاریخی و ... کاغذدیواری کردم! یک ماه صبح‌ها از ساعت هشت صبح تا ساعت هشت شب وقت گذاشتم و از پای کامپیوتر تکان نخوردم؛ به غیر از ضروریات و سیگار! و در عین ناباوری، شاگرد تنبلی که هر وقت خیلی زور می‌زد، فقط یک داستان کوتاه چهار هزار کلمه‌ای می‌نوشت، چهل هزار کلمه طی یک ماه نوشت و یک متن هفتاد هزار کلمه‌ای را آماده کرد! این که رمان شد یا نه را نمی‌دانم؛ اما می‌دانم وقتی در جشن برگزاری دور دوم مدرسه با پرینت کار حاضر شدم، تقریبا یک شگفتی در مدرسه خلق شد؛ انگار دانش‌آموزی بعد از صد بار مردودی بالاخره نمره آورده باشد! خانم سلیمانی و آقای عزتی مثل همیشه با روی باز این دانش‌آموز تنبل را تشویق کردند.

راستش را بخواهید من باز هم رمان ننوشتم تا از تجربه‌اش بگویم، چون برای فرار از رمان‌نویسی پناه بردم به کوتاه نویسی! یعنی هر فصل برای من یک داستان کوتاه بود با راوی مخصوص به خود و زبان و عناصر دیگری که داستان کوتاه لازم داشت. البته برای هر کدام از شخصیت‌ها و راوی‌ها، تحقیقات زیادی کردم و حتی سفر رفتم. اگر بشود این کار را رمان گفت، باید بگویم تجربه‌ی شیرینی بود؛ چون یکی از نویسندگان بزرگ بالای سرم بود و راهنمایی‌ام می‌کرد و البته مهربانی و دلسوزی ایشان و این که بلد بودند چطور با یک دانش‌آموز تنبل کار کنند تا بالاخره دست به قلم شود. عالی بود. هر بار که مأیوس می‌شدم، ایشان طوری از کارم تعریف می‌کردند که باز دل‌گرم شوم به ادامه‌ی راه. راستش خودم هم فهمیده بودم که این شیوه برای به کار گرفتن من است؛ اما خجالت می‌کشیدم و خودم را موظف می‌کردم که این همه بزرگواری را با نوشتن جبران کنم.

و بالاخره نتیجه شد: «وضعیت بی عاری».

نتیجه را دوست دارم، و توصیه می‌کنم که دوستان دیگر هم به این مدرسه‌ سری بزنند!

راستی این هم خیلی جذاب است که نمره‌ی قبولی این مدرسه، و کارنامه‌اش را باید از دست خوانندگان گرفت و تا آن زمان، معلقم و در انتظار کارنامه.

تصاویر
  • دست های آلوده
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

جستجو