پنجشنبه, 06 اردیبهشت,1403

همه مطالب

مقالات

گذشته ی ناگزیر
 

گذشته ی ناگزیر

یکشنبه، 03 آذر 1398 | Article Rating

 

 

تحلیلی بر نقش و کارکرد خانه  و اشیا در رمان تحریر دیوانگی

 

محمدتقی حسن‌زاده توکلی

 

 

 

اگر بخواهیم زندگی را دو رویه در نظر بگیریم: یکی زندگی ای که جریان دارد و دیگری زندگی از نوع ثبت شده اش، رویه ی نخست زندگی جریانی است زنده و پویا و بنابراین پیش بینی‌ناپذیر و رویه ی دیگر چیزی است متعلق به گذشته ها و بنابراین تغییرناپذیر. متر و معیاری که این رمان برای این وجه دوم از زندگی می‌دهد، خانه است. خانه در این رمان شکلی از زندگی است که ثبت شده است. مربوط به گذشته هاست و بنابراین می توان به آن عنوان تاریخ (دقیقاً در مفهوم زندگی ثبت شده) را نیز داد. اما این تاریخ تنها به مکان ها و زمان ها مربوط نمی شود و با خود شخصیت ها نیز گره می خورد تا جایی که میان دردهای استخوان راوی و اقامتش در یک خانه پیوندی برقرار می شود که پزشک نیز به آن اشاره می کند1.

 

هر یک از خانه ها مرحله ای از زندگی است، به صورتی که با جابه‌جا شدن یک شخصیت از خانه ای به خانه ی دیگر، مرحله ای به پایان می رسد و مرحله ای دیگر آغاز می شود. یک جا راوی از سه خانه سخن می‌گوید، یکی خانه ای که عکس های عروسی آن را پر کرده، دیوارهای سفید دارد و هوای صبحش پر است از عطر شیر گرم؛ دومین خانه جایی است که عکسی به دیوارهایش کوبیده نشده و راوی در آن نامه ی دادخواست طلاق همسرش را دریافت می کند و سومین خانه جایی است که همسر راوی وسایلش را بار کامیون می کند و راوی چیز زیادی از آن خانه را به یاد نمی آورد2. دقیقاً این مرحله های زندگی را در جای دیگری نیز می بینیم که همسر راوی پس از دریافت نکردن چند قسط از مهریه به خانه ی آپارتمانی راوی در شهر آمده است. آن جا نیز پس از فهمیدن این که همسرش از این خانه به خانه ی دیگری رفته است (از خانه ی آپارتمانی در شهر به خانه ی روستایی)، متوجه می شود، همسرش (راوی) در وضعیت مالی متفاوتی است و بنابراین احتمالاً می تواند حتی کل مهریه را یک جا پرداخت کند3.

 

این ویژگی خانه ها حتی به اشیای داخل هر خانه نیز سرایت می کند و آن ها را به صورت نشانه ای از محتواهای انباشته شده روی هم نشان می دهد که خلاصی از آن ها ممکن نیست. این ویژگی که در رابطه ی میان اشیای داخل هر خانه با راوی بارها تکرار می شود، به صورت پررنگ تری در رابطه ی اشیای به جا مانده از گذشته ها برای سالار افخم، سمسار و حتی پیرمرد نیز دیده می شود. آن هم به گونه ای که گویی هر یک از این اشیا برای آن ها معنایی دارند که به هیچ صورتی نمی توانند آن ها را از زندگی شان بیرون کنند. سالار افخم پس از آتش سوزی کارخانه اش تمام اشیای زنگ‌زده و درب و داغان شده ی باقی‌مانده از آتش‌سوزی را به خانه می آورد و در گوشه ای از حیاط انبار می کند4. سمسار بعد از این که از راوی می شنود، می خواهد وسایل خانه ی سالار افخم را بار کامیون کند و به شهر ببرد، واکنش شدیدی نشان می دهد و راوی را تهدید می کند5. پیرمرد پس از شکسته شدن یک گلدان نه چندان بزرگ در خانه ی سالار افخم (که حالا راوی مالک خود آن و اشیای داخل آن شده است)، چند بار بر سر خودش می زند و می گوید: «این مثل فحش خواهر به سمسار است»6. این اشیای به جای مانده از گذشته ها همچون محتواهای ناخودآگاه به هیچ عنوان پاک نمی شوند و در هر تصمیم گیری زمان حال شخصیت ها نقش دارند. همانند خانه هایی در این رمان که تصویری از تمام گذشته های روی هم انباشته شده اند و می توان چهره ی ناخوداگاهانه ی هر یک از شخصیت‌های رمان را با نگاه به آن ها شناخت.

 

نقش نوع ارتباط آدم ها و جمعیت های انسانی با خانه ها در تصویری که از گذشته و نیز زمان حال آن آدم ها و جمعیت های انسانی به خودشان و دیگران می دهند، در زندگی جوگی ها به صورت آشکاری نمایان است. جماعتی سرگردان که سرزمینی ندارند7 تا آن را خانه بدانند و در همان زمان کوتاهی نیز که در جایی ساکن هستند، خانه ی آن ها چیزی جز اشیای بی ارزش و موقتی نیست. همان آهن‌قراضه های مانده از کارخانه ی سوخته که یک بار هم فرو می ریزد و یکی از آن ها را زخمی می کند و پوست قاطری که کشته شده است و هر چیز دیگری که برای هیچ کسی جز این جماعت معنای سرپناه حتی به صورت موقتی آن را ندارد. این همان تصویری است که از زندگی آن ها نیز داده می شود. سرگردانانی که به هر چیزی چنگ می‌اندازند و آن را از آن خود می کنند، بی آن که این اشیا بتوانند یک زندگی ثابت و پایدار را حتی برای زمانی کوتاه برایشان در خود نگه دارند.

 

مسأله ای که راوی با خانه ها دارد و آن را به صورت آشکاری در جابه‌جایی های پی‌درپی او از خانه‌ی روستایی سالار افخم به آپارتمان شهری اش می بینیم، دقیقاً مسأله ی او با همین گذشته هاست. همان گونه از زندگی که ثبت شده است و تغییری در آن نمی توان داد. گذشته ای که او را در حصار خود محصور می کند و اجازه نمی دهد، آزادانه هر تصمیمی بگیرد. ناتوانی ای که در بیرون کردن پیرمرد و جوگی ها از خانه ی خود دارد8، یادآور همان ناتوانی ای است که در بریدن از خانه ها و اشیای درون آن ها دارد و همه ی این ها به گونه‌ی آشکاری این سخن را با خود دارند که هر تصمیمی در گرو چیزی است که در گذشته ها انجام شده است. در تمامی این موقعیت ها تصمیم راوی تلاش برای گریختن از هر وضعیت است، اما ممکن نیست. نه خود را از آپارتمان شهری و اشیای داخل آن خلاص می کند، نه اجازه ی این را دارد که اشیای داخل خانه ی سالار افخم را از روستا بیرون ببرد و نه حتی آهن قراضه های بازمانده از کارخانه ی سوخته ی سالار را از خانه بیرون می ریزد.  

 

حسی که راوی در مواجهه با خانه ی سالار افخم در نخستین برخورد دارد، حس بلعیده شدن است9. گویی این خانه ی جدید، او و گذشته ای که با او بوده (و احتمالاً در خانه ها ی پیشین و اشیای داخل آن ها جا مانده) را یک جا بعلیده است و به نظر می رسد در این بلعیده شدن انفعالی است که در شخص فرو برده شده، تغییری نمی دهد10. راوی پیش از ورود به خانه ی سالار در تمام زندگی اش در حال گریختن از گذشته است و پس از ورود به خانه ی سالار نیز این گریختن حتی از گذشته ای که بعد از آن شکل می گیرد نیز دیده می شود. زندگی در این خانه حتی در پیرمرد و جوگی ها نیز تأثیری نمی گذارد و آن ها را از تکرار کردن آن چه از گذشته ها با خود آورده اند (سرگذشت)، باز نمی دارد. درست همین جاست که می توان حدس زد، چرا سالار افخم در زمانی که هنوز زنده بوده، زیر بال و پر راوی را نگرفته است. آتش سوزی کارخانه ی سالار افخم و اشاره ای  که راوی در آخرین بند رمان به تصمیم خودش برای آتش زدن خانه می کند، به روشنی این انگاره را در ذهن مخاطب می آفریند که گویی سالار نیز سرنوشتی مشابه سرنوشت راوی را تجربه کرده است و این تجربه مدام او را از وارد کردن هر تازه واردی به خانه اش باز می دارد. این همان هراسی است که تجربه ی یک زندگی گریزناپذیر در دل راوی می اندازد، اما به نظر می رسد در مورد سالار پیش از آن که هر بار تصمیمش در مورد زیر پر و بال گرفتن راوی قطعی شود، این تجربه های گذشته به یاری می آیند و او را از این کار باز می دارند.

 

شاید بتوانیم با همین نگاه آن جمله ی معما گونه ی سالار را درک کنیم: «تمام خاکستری ها هر چه قدر که روشن باشند، از سفید تیره ترند»11. گویی سالار با این جمله می خواهد از همان تجربه ای که بارها در زندگی راوی تجربه شده است بگوید. این که هر تجربه ی روشنی به هیچ شکلی نمی تواند خودش را از تجربه های گذشته جدا کند و روشنایی هر اندازه بر این گذشته ی تیره (تیره در مفهوم کهنه و به جا مانده، نه در مفهوم ارزش گذاری) بتابد، هنوز چیزی از آن تیرگی (حضور گذشته ها) را در خود دارد که در برابر روشنی عاری از این تجربه ها (سفید) تیره تر است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پی نوشت

 

صفحه ی 8 خط 5 : «گفته بود، اگر می خواهم درد استخوان هایم بهتر شود، ...

صفحه ی 9 خط 10 : «دیوارهای سفید آن خانه را ...

صفحه 116 بند 3 خط دوم: «در دادگاه زن سابقم گفت ...

صفحه 25 خط 9 : «فقط یک تل بزرگ از آهن قراضه ها ...

صفحه 30 خط 9 : «حرارت نگاهش انگار اشیا را به حرکت در آورده بود ...

صفحه 36 بند 2 خط 5 :«زد توی سرش ...

صفحه 99 خط 3 : «سرنوشتشان است که سرگردان باشند ... ß این قسمت  از اشاره های رمان در کنار وصف زندگی جوگی ها که وجه تاریخی و واقعی نیز دارد، ذهن مخاطب را به سرگردانی قوم آشنای دیگری (یهود) نیز رهنون می کند. قومی که درد آن ها نیز داشتن سرزمینی از خودشان بوده است.

صفحه 133 بند یک: «تکانی نخوردند. نه پیرمرد و نه جوگی ها ...

صفحه  16 خط آخر: «خانه با تمام زیبایی اش به دیوی شبیه بود که می توانست ...

در این جا بلعیده شدن همچون سازه ی تکرار شونده ی «شکم نهنگ» در میان روایت های اسطوره ای و قصه گون عمل نمی کند و آن چه از این آستانه ی ناشناخته ها بیرون می آید، نشانی از تغییری بنیادین در شخصیت را نمایان نمی کند. شاید بتوان این مسأله را به این نسبت داد که میان زندگی راوی و سالار افخم چنان که در ادامه نشان خواهیم داد، تمایز زیادی نیست و بنابراین فرو بلعیده شدن راوی در خانه ی سالار افخم تجربه ای است از جنس تجربه هایی که خود راوی نیز پیش از این داشته است.

صفحه 41 بند 2 خط 6

تصاویر
  • گذشته ی ناگزیر
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

جستجو