پنجشنبه, 09 فروردین,1403

همه مطالب

مقالات

که پشتِ بوم نقاشی، هزاران درد دارم...*
 

که پشتِ بوم نقاشی، هزاران درد دارم...*

دراین رمان با بهاری طرفیم که گویی یاد گرفته است بعد از رها شدن به خودش فرصت بدهد. آموخته است که برای بازیابی خودش گاهی باید از آدم‌ها فاصله بگیرد. او حتی پس از این سرخوردگی‌ها رجعت می‌کند به دامان خانواده و شهری که کوچک بود و کسل‌کننده؛ اما بهاری که رجعت می‌کند، بهاری نیست که هجرت کرده است. او صیرورت و شدنی در مدت حضورش تجربه کرده که برایش بسان شکستن قالب قبلی ذهن و روحش بوده است. اکنون بزرگ‌تر و شاید عمیق‌تر از قبل است که تصمیم به بازگشت گرفته است. هرچند در طول داستان برای خواننده سیر دقیق این ...
شنبه، 02 آذر 1398 | Article Rating

آزاده جهان‌احمدی-

به نقل از روزنامۀ صبح نو: رمان «یک فصل در کوبیسم» اولین تجربۀ خانم اعظم عبداللهیان در زمینۀ رمان است. در این رمان برشی زمانی از زندگی بهار را دنبال می‌کنیم. بهارِ داستان، دختری شهرستانی است که توانسته به پشت‌گرمیِ آقابزرگ، پدر و مادرش را متقاعد کند تا به تهران بیاید و از رکود و سکوت و یکنواختیِ شهرستان فرار کندف به تهران بیاید تا کار کند، درس بخواند و با آدم‌های جدید و متنوع روبرو شود، موقعیت‌های نو را تجربه کند و بزرگ‌تر شود. در این داستان، فرصتِ مواجهه با روایتی زنانه از زندگی، عشق و شکست را داریم.

زاویه دید در این داستان سوم شخص است و شروع داستان به‌واسطۀ جملات کوتاه ضرباهنگ تندی دارد. موقعیت زمانی که از جانب راوی توصیف می‌شود، به هیجان و انگیزۀ مخاطب برای دنبال کردن داستان کمک می‌کند و اتفاقاً از همین شروع کار است که ما با مفهوم جاری در داستان، که کلیدواژه‌ای مستتر است روبرو می‌شویم: «امنیت»

امنیت دو وجه درونی و بیرونی دارد؛ وجه بیرونی آن مربوط به زیستِ ما در جامعه است و مؤلفه‌هایش، اما وجه درونی آن احساس امنیت آدم‌هاست در مواجهه و تعامل با دیگری و دیگران.

در این داستان بهار هر دو وجه عدم امنیت را تجربه می‌کند. درباب وجه بیرونی ناامنی، شروع داستان و ترس و گریز بهار از مرد ولگرد در کوچه، اولین مواجهه است. دومین مرتبه‌ای که بهار ناامنی بیرونی را تجربه می‌کند، زمانی است که در مترو از زنان دستفروش کتک می‌خورد.

اما در وجه ناامنی درونی ، بهار دو بار امنیتش را ازدست‌رفته می‌بیند؛ یکی به‌واسطۀ رها شدن توسط کیوان و فیلمی که کیوان منتشر می‌کند، علی‌رغم علاقه و فداکاری بهار نسبت به او و مرتبۀ دوم هم زمانی است که بهار روابطش با همسایگان، به‌ویژه کتی که بیش از همسایگی دوست بهار بود، مخدوش می‌شود.

اما از تنها حسی که پس از این تجربه‌ها می‌گوید، ترس است. اولین و عادی‌ترین احساس در برخورد با فقدان امنیت، ترس است. اما خشم، اندوه و استیصال احساسات متعاقبی هستند که ردی از آنها در بهار نیست و از این جهت شخصیتی معلق به نظر می‌رسد که بیشتر نظاره‌گر است.

دراین رمان با بهاری طرفیم که گویی یاد گرفته است بعد از رها شدن به خودش فرصت بدهد. آموخته است که برای بازیابی خودش گاهی باید از آدم‌ها فاصله بگیرد. او حتی پس از این سرخوردگی‌ها رجعت می‌کند به دامان خانواده و شهری که کوچک بود و کسل‌کننده؛ اما بهاری که رجعت می‌کند، بهاری نیست که هجرت کرده است. او صیرورت و شدنی در مدت حضورش تجربه کرده که برایش بسان شکستن قالب قبلی ذهن و روحش بوده است. اکنون بزرگ‌تر و شاید عمیق‌تر از قبل است که تصمیم به بازگشت گرفته است. هرچند در طول داستان برای خواننده سیر دقیق این صیر مشخص نشده است، اما به‌واسطۀ حوادثی که بهار تجربه کرده است، موضوع تحولش غیرقابل‌باور نیست.

درنهایت با این مشخصات است که درمی‌یابیم که بهار حداقل سه تلۀ روانشناختی که در دختران جوان شایع است را ندارد؛ تلۀ رهاشدگی، وابستگی و مهرطلبی و به همین دلیل از سلامت روان نسبی برخوردار است.

اگر در شخصیت بهار چنین تله‌هایی وجود داشت باید شاهد واکنش‌های هیجانی، تکانه‌های عصبی و رفتارهای غیرمنطقی و مأیوس‌کننده از او می‌بودیم؛ رفتارهایی که معمولاً با از دست رفتن عزت نفس همراه است. در این مواقع معمولاً اولویت فرد فقط در وجود کسی خلاصه می‌شود که در رابطه با او است. اگر در این داستان، بهار واجد این تله‌ها بود، می‌توانست رساندن انیس خانم به بیمارستان را به مرد همسایه بسپارد و به قرارش برسد، یا زمانی که کیوان بدون خداحافظی رفت، عکس‌العمل‌های عاطفی شدید نشان بدهد و به هر دستاویزی چنگ بزند که ردی از کیوان بیابد. حتی زمانی که قبول می‌کند دوربین کیوان را در کوله‌اش بگذارد و بزند به دل شهر زیرِ زمین (مترو) و همراه زنان دست‌فروش شود، از مهرطلبی‌اش نیست که باج بدهد تا دوست داشته شود؛ او برای نزدیک شدن و محبوب شدن و از روی محبت است که پیشنهاد این کار را می‌دهد. بهار از شخصیتی سالم برخودار است؛ او بعد از رفتن کیوان به نشخوار خاطرات و روزهای بدش نمی‌پردازد و ظاهراً برای یافتن کیوان تلاش هم می‌کند، اما به‌واسطۀ از دست دادنش و شکست در این زمینه و مخدوش شدن رابطه‌اش با همسایه‌ها حالی شبیه دق‌مرگ شدن تجربه نمی‌کند. دردِ وقایع نامطلوب زندگی را می‌کشد و برمی‌خیزید.

هرچند تا پایان داستان مشخص نشد این بلد بودن‌ها و مهارت‌ها چقدرش محصول ژنتیک و ارث و چقدرش نتیجه تربیت خانوادگی بوده است، اما به نظر می‌رسد که نویسنده می‌توانست به این جزئیات توجه بیشتری کند تا شخصیت بهار تکامل‌یافته‌تر در داستان اثرگذار باشد.

یکی از ویژگی‌هایی که در تربیت دختران از عاملیت بسیار مهمی برخوردار است و می‌تواند در شخصیت آنها زمان بزرگسالی، گسل و یا حفره ایجاد کند یا موجب استقلال و تقویت رفتارهای عقلانی در آنها شود، نحوۀ تعامل و ارتباط دختر و پدر است. در این داستان به جای پدر، آقابزرگ نشسته است و ما از پدرِ بهار ردّ اثرگذاری نمی‌بینیم؛ بلکه روح آقابزرگ در بخش مهمی از ذهن بهار جا خوش کرده است و در میانه‌های گرفتاری یا تردیدها به سراغش می‌آید. اینجا نمی‌توانم نگویم کاش نویسنده از این حضور بهرۀ بیشتری می‌برد.

حضور کیوان وزنۀ عاطفی مهمی در روح بهار بود؛ بودنش اثری داشت و رفتنش اثری. ساخت و پخش فیلم مستندش در شبکۀ ماهواره‌ای هم اثری دیگر در زندگی و روابط بهار داشت.

 دو گانۀ بهار - کیوان ( مرد - زن) به شدت قابلیت پرداخت مهم‌تری داشت؛ چون بخش مهمی از شدنِ بهار بود درمعنای آنچه صیرورت نامیدمش و ناشی از حضور و رفتن این مرد بود. اما ما از گذشته و شخصیت کیوان خیلی نمی‌دانیم و به نظر می‌رسد اگر به رابطۀ بهار و کیوان و شخصیت کیوان بیشتر پرداخته می‌شد، دلیل برخی تصمیمات کیوان و یا حتی عمق علاقه‌اش به بهار قابل‌فهم بود.

نکتۀ پایانی اینکه تابلویی که پایان‌نامۀ بهار بود، گویا پایان‌نامه نبود، بلکه روایت بهار بود و بخشی از زندگیش. حضور مردی که معلوم نبود می‌آید یا می‌رود. قلبی که قرمز می‌شود و چسب می‌خورد، انگار که تکه‌هایش را بهم بچسبانند. بهار در مدت حضورش در تهران و زندگی مجردی، تجربیات مهمی را از سرگذراند. خشونتی که گاهی آشکار می‌شد و گاه در پشت‌ِپردۀ کلمات و قضاوت‌ها و نگاه‌ها پنهان می‌شد. بهار را تکه‌تکه کرد، اما شخصیت اول این داستان قدرت بازیابی خودش و چسباندن تکه‌هایش بهم را داشت.

این اثر به عنوان اولین کار از خانم عبداللهیان نویدبخش حضور بانویی مستعد و با انگیزه در زمینۀ رمان ایرانی است که می‌توان مشتاقانه منتظر روایت‌های زنانه‌شان از زندگی باشیم.

*  مصرعی از رباب بدلی

تصاویر
  • که پشتِ بوم نقاشی، هزاران درد دارم...*
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

جستجو