چهارشنبه, 29 فروردین,1403

همه مطالب

مقالات

مهاجرت و باز، مهاجرت
 

مهاجرت و باز، مهاجرت

بهار ساده است اما ابله نیست. آن چه پررنگ شدن سایه‌ی مرد را توجیه می‌کند، می‌تواند حضور همیشگی یک مرد کنار یک زن باشد. این حضور خوب است یا بد؟ این حضور همیشگی می‌تواند به معنای ایجاد یک ناامنی همیشگی باشد؟ در ناامنی‌های اجتماعی کدام یک برای دیگری خطرآفرین‌تر هستند؟ مردان برای زنان؟ یا زنان برای مردان؟ یا بدتر از آن زنان برای زنان؟ چیزی که در تمام طول این رمان حس می‌شود فقدان مرد است، مردان داستان تنها در صحنه‌های پایانی و به تلافی آن چه بهار بر سر زندگی‌شان آورده وارد داستان می‌شوند و او را متهم...
یکشنبه، 19 آبان 1398 | Article Rating


 

پروانه حیدری

 

«یک فصل در کوبیسم» برشی از زندگی دختر جوانی به نام بهار را روایت می‌کند. بهار طراح کتاب‌های داستان است، خطاطی تدریس می‌کند و هم‌زمان روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کند. اگر بخواهیم خوش‌بینانه نگاه کنیم، برای دختری که از شهر و دیارش مهاجرت کرده و در تهران ساکن شده؛ داشتن شغل و استقلال مالی یکی از بهترین اتفاقاتی‌ست که می‌تواند بیفتد. اما مشکلات دیگری هم وجود دارد که می‌تواند شیرینی این رخدادها را به تلخی بدل کند. این داستان بلند به پاره‌ای از مشکلات او و سایر زنانی که در خرده‌روایت‌های داستان معرفی می‌شوند، می‌پردازد. دغدغه‌ی نویسنده درباره‌ی دست و پنجه نرم کردن یک دختر تنها در شهری بزرگ و بی‌رحم، با انواع مزاحمت ها از همان فصل اول مشخص می‌شود. بهار تنهاست، تا حالا خوب توانسته گلیمش را از آب بیرون بکشد، درست است که هنوز هم چاره‌ای برای رفع مزاحمت‌های خیابانی پیدا نکرده و ترس به جانش می‌افتد، اما کیست که برای این ناامنی‌ها فکری اساسی کرده باشد؟ مسئله همین است، زنان و دختران ما چقدر در معرض ناامنی‌های اجتماعی قرار دارند؟ در واقع موضوع پروژه‌ی کیوان هم همین است. این موضوع انگار که از پروژ‌ ی او شروع می‌شود، در کل رمان تسری پیدا می‌کند و در آخر تمام شخصیت‌ها را می‌بلعد و قربانی می‌کند. کیوان مشاور هنری تیمسار است. و تیمسار، پیرمردی‌ست که بهار برایش کار می‌کند و طرح می‌زند. بهار خطاطی را از پدربزرگش که «آقابزرگ» صدایش می زده، آموخته. و با موافقت و پشت‌گرمی همین آقابزرگ راهی تهران شده. بخش عمده‌ی خاطراتش از کودکی هم بر می‌گردد به کتابفروشی او. همان جاست که با داستان‌های عاشقانه‌ی کهن آشنا می‌شود و دغدغه‌ی یافتن عشق حقیقی ناخواسته و نادانسته در وجودش ریشه می‌دواند. چیزی که از کودکی با او بزرگ می‌شود و تنهایی‌اش را بیشتر می‌کند. اتفاقا کلاژی که باید کامل کند هم دراین باره است. زنی در تابلو که نماد عشق است اما سایه‌ی آن مرد باید نزدیک شود یا دور شود؟ اصلا وجود سایه‌ای از مرد لازم است؟ بهار با افراد معدودی در ارتباط است. نیلو، که دختر یکی از همسایه‌هاست و برای یادگیری خطاطی پیش او می‌آید و شیطنت‌های کودکانه‌اش برای بهار دردسرساز می‌شود. کتی، یکی دیگر از همسایه‌ها که متاهل است و گاهی که با شوهرش بحث‌شان بالا می‌گیرد، در خانه‌ی بهار می‌ماند. او دوست خوبی برای بهار نیست اما زمانی که چاره‌ای نباشد و تنهایی از در و دیوار خانه بالا برود، می‌شود همسایه‌ای که گاه و بی‌گاه بهت سر می‌زند را، دوست دانست. حداقل برای مدتی. تا قبل از این که کیوان همه چیز را به هم بریزد. بهار کم‌کم به سرزدن های کیوان به محل کارش عادت می‌کند. رفته‌رفته از او خوشش می‌آید و احساس می‌کند این گرمی روی گونه‌هایش را که از حضور کیوان ناشی می شود دوست دارد. تنهایی گاه باعث می‌شود اتفاقات کوچک را شاعرانه‌تر و مهم‌تر از آن چه که هستند تصور کنیم. کیوان برای کار روی پروژه‌اش نیاز به همکاری بهار دارد. بهار با وسوسه‌های کتی حاضر می‌شود کمکش کند. اما قرار است در این راه چه چیزهایی را از دست بدهد؟

یکی دیگر از همسایه‌هایی که با بهار ارتباط دارد انیس خانم است. پیرزن تنهایی که فرزندانش از او دورند. او تنها کسی‌ست که آن جا که باید از بهار حمایت می‌کند و پشتش را می‌گیرد. با ورود پسرش به داستان و سایه‌ای که در تابلوی بهار پررنگ می‌شود، مخاطب شاید به علاقه‌مند شدن دوباره بهار فکر کند. اما می شود طور دیگری به سایه‌ی مرد نگاه کرد. بهار ساده است اما ابله نیست. آن چه پررنگ شدن سایه‌ی مرد را توجیه می‌کند، می‌تواند حضور همیشگی یک مرد کنار یک زن باشد. این حضور خوب است یا بد؟ این حضور همیشگی می‌تواند به معنای ایجاد یک ناامنی همیشگی باشد؟ در ناامنی‌های اجتماعی کدام یک برای دیگری خطرآفرین‌تر هستند؟ مردان برای زنان؟ یا زنان برای مردان؟ یا بدتر از آن زنان برای زنان؟  چیزی که در تمام طول این رمان حس می‌شود فقدان مرد است، مردان داستان تنها در صحنه‌های پایانی و به تلافی آن چه بهار بر سر زندگی‌شان آورده وارد داستان می‌شوند و او را متهم می‌کنند. معتقدند که بهار چشم و گوش همسران‌شان را باز کرده. زنانی که هر کدام کنار شوهران‌شان ایستاده‌اند و برای تبرئه کردن خود از تهمت‌های احتمالی، آبروی بهار را می‌برند. بدبینی احمقانه‌ای که نسبت به دختران مجرد و غریب در شهرهای بزرگ وجود دارد. که آن قدر به دیگران حق می‌دهد که آنان را باعث و بانی هر نوع فساد صورت گرفته و نگرفته بدانند. «یک فصل در کوبیسم» از برچسب زدن روی آدم‌ها می‌گوید. از سوءاستفاده کردن از سادگی دیگران، از بی‌رحمی آدم‌ها نسبت به همدیگر. رمان با آمدن آغاز می‌شود و با رفتن پایان می‌گیرد. روایت رمان خطی و ساده است. دیالوگ‌ها اندک‌اند و بیشتر روی احساسات بهار تمرکز شده. ابتدای رمان بی هیچ حادثه‌ای شروع می‌شود (البته اگر آن مزاحمت خیابانی را در نظر نگیریم)، آرام‌آرام پیش می‌رود و در یک چهارم پایانی رمان است که تمام حادثه‌ها رخ نشان می‌دهند. ریتم کند داستان در ابتدا و میانه، مخاطب را خسته می‌کند و به پیش‌برد داستان لطمه می‌زند.  

«یک فصل در کوبیسم» رمان دغدغه‌مندی‌ست، زبان بدی هم ندارد. اما بهتر بود نویسنده کمتر ازجابه‌جایی ارکان جمله برای ساختن زبان داستان استفاده می‌کرد. شخصیت‌ها را بیشتر پرورش می‌داد. ما تنها بهار را می‌شناسیم. نه کیوان را می‌شناسیم نه کتی را و نه نیلوفر را. تنها در حد چند دیالوگ. شخصیت‌ها وقتی خوب ساخته شده باشند، می‌توانند در ذهن مخاطب جاگیر شوند. و آن وقت است که عملکردشان، خیانت‌ها و دورویی‌هایشان یا عشق و علاقه‌شان برای مخاطب جذاب است و او را به وجد می‌آورد. عشق وقتی شکل گرفته باشد می‌تواند برای مخاطب مسئله‌ای مهم باشد و مجابش کند تا با بهار همدردی کند. هرچه قدرهم که قرار بوده این علاقه یک طرفه و از جانب بهار باشد.

 در قسمت‌های پایانی رمان نیز، اگر پسر انیس خانم کنار بهار نمی‌ایستاد تا از او دفاع کند، دیگر لازم نبود برای حرف زدن و دفاع کردن از خود در برابر دیگران نیاز به حضور مردان گردن‌کلفت (هرچند که پسر انیس خانم اصلا گردن‌کلفت نیست) باشد. آن وقت در صحنه پایانی تنها انیس خانم بود که از بهار حمایت می‌کرد و می شد با خیال راحت سایه‌ی توی تابلو را کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر کرد.  

 «یک فصل در کوبیسم» رمانی‌ست درباره ی یک موضوع اجتماعی مهم با داستانی خوب و شخصیت‌پردازی ضعیف و پایانی قابل پیش‌بینی.   

 

تصاویر
  • مهاجرت و باز، مهاجرت
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

جستجو