پنجشنبه, 30 فروردین,1403

همه مطالب

مقالات

آن وقت که مرگ در می زند!
 

آن وقت که مرگ در می زند!

در این رمان سعی شده به تقدس زندگی اشاره شود. احترام به زندگی، به زندگان، به آن چه حی است و سهمی از حیات دارد، همانطور که به حق حیوانات هم پرداخته شده. مانند لاک‌پشتی که ننه‌منظر به خاطر اگزمای پوستی‌اش باید دستش را ببرد داخل لاکش. اما به این کار رضا نمی‌دهد. یا خود میثاق که بعد از کشتن سار دلش نمی‌آید هیچ جانداری را از حق مسلمش که زندگی‌ست محروم کند. در این اثر همانقدر که از زندگی گفته می‌شود، مرگ گویی حفره‌های خالی داستان را پر می‌کند و منجی می‌شود. در لحظاتی که خواننده و خانواده ننه بلاتکلیف ه...
شنبه، 20 مهر 1398 | Article Rating

 

به نام خدا

 

پروانه حیدری - مرگ ناشناخته‌ترین عنصر طبیعت است. همراه آدمی به دنیا می‌آید، در کنارش رشد می‌کند و لحظه‌ای رهایش نمی‌کند. انسان همانقدر که مرگ را می‌بیند و وجودش را بیش از هرچیز مسلمی در جهان باور دارد، اما باز هم هیچ چیز به اندازه‌ی آن غافلگیرش نمی‌کند. چطور می‌شود پدیده‌ای انقدر روزمره باشد و باز از دیدنش شگفتی حاصل شود؟ اما این شگفتی نه از سر ذوق که از سر حسرت و افسوس است، و یک تلنگر کوچک. شبیه حباب روی آبی که هر لحظه امکان از بین رفتنش باشد. تنها به اندازه‌ی چند ساعتی می‌پاید، به اندازه‌ی سر زدن به گورهای تازه کنده شده، شنیدن شیون‌ها و مویه‌ها، تسلیتی، فاتحه‌ای، نم اشکی و تمام. برای مرده دیگران البته. رابطه متوفی اما هرچه نزدیک‌تر باشد؛ پذیرفتن نیستی فرد بسیار غیرقابل باور و زمان‌برتر خواهد بود، و به همان نسبت جان‌گدازتر. دردی که برای تمام زندگان مقدر شده، قانون غیرقابل تغییر خلقت. حفره مرموز عظیمی که هیچ‌گاه پر نخواهد شد. شاید غبار فراموشی رویش بنشیند، شاید هم خاطرات واضح‌تر و ماندگارتر، هر لحظه در ذهن بازماندگان یادآوری شود. یک همراهی مدام ذهنی. این واژه کوچک که تمام زندگی‌مان را می‌بلعد و گریز از آن در ضمیر ناخودآگاه‌مان برنامه‌ریزی شده؛ گاه برای برخی به صورت تنها راه حل ممکن جلوه می‌کند... پایانی خودخواسته. مرگ در لغت‌نامه‌ی دهخدا فنای حیات و نیست شدن زندگانی معنا شده است، باطل شدن قدرت حیوانی و حرارت غریزی. چیزی از درد روحی نشسته در اطرافیان نوشته نشده. چون مرگ همینقدر بی‌رحم است. حقیقتش به همین تلخی و صراحت است. اما بعد از مرگ چه می‌شود؟ چه کسی می‌داند؟ و کیست که از مرگ نهراسد و لحظه‌ای به آن فکر نکرده باشد؟

در رمان «روی سیم تار» مسئله همین است. ترس یک پسر پانزده ساله به نام میثاق از مرگ. ترس از ناشناخته‌ها جان می‌گیرد و در وجود میثاق ریشه می‌دواند. اما چه کسی می‌تواند کمکش کند؟ دکتر سوخو با سوال‌های تکراری‌اش؟ مادرش که همیشه نگران است و از رفتارهای نامعقول پسرش می‌ترسد؟ یا شمسی، دخترعمویش که همواره گوشی برای شنیدن حرف‌هایش دارد؟ شاید هم هیچکس. میثاق کشتن را تجربه کرده، البته اگر بخواهیم اسم بازی کودکانه‌اش با تیروکمان و سار را کشتن بگذاریم. نشانه‌گیری ناشیانه‌ای که به مرگ سار و عذاب وجدان میثاق ختم شده. و افکار وحشتناکی که حالا اذیتش می‌کند. که شاید تقاص ریختن خون سار، جان مادرش باشد. ماجرای سار به کنار، ماجرای عظیم هم برای نوجوانی به سن میثاق سنگین است. اصلا کیست که بعد از خودکشی دوست صمیمی‌اش چند وقتی به سرش نزند؟

دوست صمیمی میثاق، عظیم، از آن لوتی‌های بامعرفت است که هر آدمی باید یکی‌اش را داشته باشد. مشخص نمی‌شود که دلیل خودکشی‌اش به طور واضح چه بوده، اما مرگش برای میثاق دیوانه‌کننده است. از مرگ نمی‌شود فرار کرد، درست. اما چطور می‌توان به آغوش مرگ پناه برد؟ چطور می‌شود مرگ را بدون هراس انتخاب کرد؟ میثاق پاک است، معتقد است، اعتقادات مذهبی‌اش که ناخواسته در دیالوگ‌هایش جا باز می‌کند، تکلیفش را با خواننده روشن می‌کند که با یک پسربچه معتقد طرف است. مثل همان جا که درباره خوابی که دیده صحبت می‌کند و از ننه‌منظر هشدار می‌گیرد که هرچیزی را نگو. یا این که قبل از مرگ عظیم خواب او را دیده که طناب دور گردنش بوده. و همین دلیلی می‌شود برای گناه کار دانستن خودش.

ننه‌منظر، ننه‌منظر همانی است که میثاق باید مرگ را با او تجربه کند. از صفحه ۷۵ به بعد است که ننه‌منظر در حال احتضار قرار می‌گیرد. حضور جسته و گریخته عزرائیل که گاه می‌آید و دم را به بازدم نمی‌رساند و گاه ناپدید می‌شود و خس‌خسی از سینه ننه می‌زند بیرون... انتظار... انتظار... انتظار... برای کندن از این جهان. قشقرق‌هایی که بالای سر محتضر به پا می‌شود، سر هرچیزی، کوچک یا بزرگ، عشق دختردایی به پسرعمه که در آسمان‌ها نشانی ازش نیست. عشق سهراب به مهین، کینه قدیمی زن‌عمو ثریا و کنایه‌های ننه منظر... دعوای دو خانواده... آن چه زیاد است زمان است و حوصله. عزرائیل قصد گرفتن جان را به یکباره ندارد. انگار که بخواهد حضورش را در خانه تثبیت کند و بگوید آی اهالی من هستم. هستم و این بلاتکلیفی و چشمان پف کرده از بی‌خوابی‌تان را می‌بینم. اما هنوز وقتش نرسیده. وقتش آن وقت است که شما نباشید دور این پیرزن.

اما نویسنده تنها به روایتی از احتضار بسنده نکرده، او در خلال گفتگوی شخصیت‌ها با یکدیگر از رسوم مردمان دیگر، مانند آتش زدن جنازه و نگه داشتن خاکسترش یا خرافاتی درباره مرگ یا نظرات‌شان درباره چگونه مردن نیز استفاده کرده است. هر چند اندک. مانند آن چه شهرام، داماد عمه‌صراحی، نقل می‌کند. که اگر عزرائیل در خانه‌ای معطل شود، جان فرد ضعیف‌تر را می‌گیرد. که به طور بامزه‌ای درست هم از آب در می‌آید. یکی از مشکلاتی که اثر دارد این است که شخصیت عظیم دست کم گرفته شده، می‌شد به دوستی او و میثاق بیشتر پرداخته شود تا بعد از خودکشی عظیم خواننده این بار عاطفی را حس کند. یا تصاویر مرکزی که از خودکشی عظیم می‌توانست ساخته شود، و حیف که نشده است. میثاق در تمام طول رمان از عظیم حرف می‌زند اما عظیم برای ما ساخته نشده. برگردیم به میثاق. میثاق منفعل نیست، کنش دارد، سوال دارد، می‌ترسد. گاه آن قدرحضور مرگ را حس می‌کند که حالش خراب می شود. او خود را با مرگ مواجه می‌کند تا بفهمد کدام‌شان قوی‌ترند. اما وقتی می‌ایستد روی صخره، می‌فهمد مرگ آنچنان قوی است که می‌تواند او را به سمت زندگی هل دهد. و در انتها در می‌یابد کاری از کسی در مقابل مرگ ساخته نیست. فقط می‌توان پذیرفت و مرگ را برای دیگران راحت‌تر کرد. مانند همانجا که به ننه دراژه شکلاتی می‌دهد و می‌گوید دکتر از باکو برایت قرص آورده. یا آن جا که کولش می‌کند و تا حمام می‌بردش. گاه یک خاطره  از کسی می‌تواند تمام کودکی را پر کند. همان طور که کودکی میثاق را پر می‌کند. رابطه ننه با میثاق شبیه تمام رابطه‌های نوه- مادربزرگی است که دیده‌ایم. یک نوستالژی کوتاه برای هرکس که در مرگ مادربزرگش همینقدر بلاتکلیف و کلافه بوده. اما میثاق رفته‌رفته به درک عمیقی می‌رسد. همان جا که درباره‌ی درختانی که از پس قبرها سربرآورده‌اند می‌گوید. که درخت‌ها شاید روح آدمیان‌اند. درخت‌هایی که نوید زندگی واقعی را می‌دهند، جوانه‌ای که از دل مرگ سر می‌زند و به آسمان جاودانگی می‌رسد. میثاق تمام مراحل مرگ ننه را می‌بیند، کاری برای نجات او از دستش بر نمی‌آید. حتی اشکی هم نمی‌ریزد. انگار که از این همه نزدیکی مرگ مبهوت است. اما کم‌کم در می یابد که مرگ جزئی از زندگی است.

در این رمان سعی شده به تقدس زندگی اشاره شود. احترام به زندگی، به زندگان، به آن چه حی است و سهمی از حیات دارد، همانطور که به حق حیوانات هم پرداخته شده. مانند لاک‌پشتی که ننه‌منظر به خاطر اگزمای پوستی‌اش باید دستش را ببرد داخل لاکش. اما به این کار رضا نمی‌دهد. یا خود میثاق که بعد از کشتن سار دلش نمی‌آید هیچ جانداری را از حق مسلمش که زندگی‌ست محروم کند. در این اثر همانقدر که از زندگی گفته می‌شود، مرگ گویی حفره‌های خالی داستان را پر می‌کند و منجی می‌شود. در لحظاتی که خواننده و خانواده ننه بلاتکلیف هستند، مرگ منجی است تا او را از بلاتکلیفی رها کند.

«روی سیم تار» روایتی ست از مرگ پیرزنی که شبیه تمام پیرزن‌های دیگر می‌میرد، بعد از خواندن نماز و در کنار دو نوه ای که از همه بیشتر دوست شان دارد. اما روایت آن از زبان میثاقی که از مرگ می‌ترسد و نمی‌تواند بفهمدش جذاب است. واقعا چه اتفاقی می‌افتد؟ برای ذهن، برای حافظه، برای چشم‌ها و گوش‌ها؟ در حالت احتضار چه می‌بینند؟ چه می‌شنوند؟ میثاق در نمی‌یابد اما می‌پذیرد. می‌پذیرد که مرگ حقیقتی‌ست به وسعت زندگی و هیچ راه گریزی از آن نیست. میثاق در نمی‌یابد، ما هم. اصلا کیست که دریافته باشد؟ جز آن‌ها که رفته‌اند؟ کیست که از مرگ نهراسد؟

تصاویر
  • آن وقت که مرگ در می زند!
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

جستجو