جمعه, 10 فروردین,1403

همه مطالب

مقالات

«روایتی از دیروز و امروز مردمان افغانستان»
 

«روایتی از دیروز و امروز مردمان افغانستان»

تمامی افرادی که با یعقوب ارتباط داشته‌اند می‌میرند، البته همه افراد دنیا خواهند مرد اما توجه کانونی نویسنده بر مرگ آشنایان یعقوب در طول روایت مشهود است. کدام کهن‌الگو این چنین با مرگ و نابودی عجین است؟ فرشته مرگ یا همان عزرائیل که هر کس با او مرتبط باشد می‌میرد. فرشتگان مرگ در همه ادیان از این الگو پیروی می‌کنند. البته این کهن‌الگو از چند جهت با شخصیت یعقوب سازگاری ندارد: اول این‌که فرشته مجری فرمان است اما یعقوب همواره مجری فرمان مرگ نیست. دوم این‌که عزراییل مطیع است و اراده‌ای ندارد، حال آن‌که...
دوشنبه، 13 اسفند 1397 | Article Rating

به نام خدا

میز نقد آواز‌های روسی

 

آغاز جلسه با خوانش صفحاتی از کتاب آوازهای روسی:

در ابتدای سومین جلسه از سلسله‌نشست‌های «میز نقد»، احمد مدقق، نویسندۀ جوان رمان «آواز‌های روسی»، صفحاتی از این کتاب را قرائت کرد که در ادامه می‌خوانید:

«تا مرد حمامی، کُنده‌ای چوبی درون آبگرمکن دودزدۀ وسط سالن بیندازد و با سیخ بلند آتش را جابه‌جا کند، یعقوب لباس‌هایش را کند و خودش را زیر شاور رها کرد. ماهیچه‌های بدنش را شل کرد و اجازه داد جریان آب تمام بدنش را بپوشاند.
اگر زندگی چیزی جز تکرار نباشد، نباید اجازه می‌داد چیزی جز غم و اندوهی موهوم او را از پا در بیاورد. باید محکم می‌ایستاد و حقش را می‌گرفت. دیگر گریختن بس بود. دست برد و فلکۀ گرد و سفت آب گرم را کاملاً بست. آب نیم‌گرم شد و تا یعقوب یک نفسِ عمیق کشید، آب دیگر کاملاً یخ شده بود. نفسش کوتاه و منقطع شد و ضربان قلبش شدت گرفت. زیر بغل‌هایش را باز کرد و سعی کرد با تمام وجود از خنکی لذت ببرد. اشتباهش، همان خطای کوچکی که او را تا مرز تراژدی می‌برد، این بود که درست در لحظه‌ای که باید احساسش را کنترل می‌کرد، تسلیم عاطفه‌اش می‌شد.

رخشانه درست در جایی ایستاده است که باید می‌ایستاد. او مرگ را انتخاب کرده بود، وگرنه با آن استعداد و طنازی‌اش می‌توانست در بین پیشاهنگ‌ها سری بین سر‌ها شود. بدون این که چشم‌هایش را باز کند، با دست فلکۀ آب را پالید. نوک انگشت‌هایش زبری دیوار سیمانی را حس کرد، دستش را پایین‌تر آورد و شیر فلکۀ آب سرد را پیدا کرد، تا آخر آن را پیچاند و فشار آب قوت گرفت. بدنش کرخت و بی‌حس شد. سعی کرد به هیچ‌چیز فکر نکند؛ نه به سال‌های دورتر و خنکی صبحی زود در بین درختچه‌های اطراف رودخانه و نه به این روزهای نزدیک و ناله‌های شبانه.

 پل چرخی از صدای کوبیدن در فلزی تکان خورد و چشم‌هایش را باز کرد. از پشت قطرات پرشُمار آب صورت موج‌دار حمامی را دید. حمامی از روزنۀ در به داخل نگاه می‌کرد. باز در فلزی اتاقک شاور را تق‌تق به صدا درآورد. یعقوب خودش را از زیر آب بیرون کشید و نفسش را پر زور بیرون داد. شیر فلکۀ آب را که بست، صدای پای حمامی را شنید که پایش را روی زمین می‌کشید و سر جایش برمی‌گشت. لنگ به کمر از اتاق شاور بر آمد و رفت روی سفرۀ سالن حمام نشست. یادش نبود که لباس‌هایش را کجا از جان کشیده است. به دور تا دور حمام و رد خیسی که پشت سرش باقی مانده بود نگاه کرد. حمامی جای لباس‌هایش را نشان داد؛ کپۀ لباس‌هایی که بی‌نظم از جان کنده شده بود، مثل رخت‌های چرکی که در تشتی انداخته باشند. بدون این که سر و جانش را کاملاً خشک کند، لباس‌هایش را پوشید، باقی پولش را نگرفت و بدن سنگینش را از پله‌ها بالا کشید و زیر آفتاب گرم راه افتاد سمت رستورانت یاشار. شاخ و برگ درخت‌های اطراف رستورانت به یکدیگر رسیده بودند و در هم فرو رفته بودند. راهش را دور نکرد تا خودش را به جادۀ مخصوص برساند. سراشیبی خیابان را پایین آمد و از بین درخت‌ها گذشت. سرش را خم می‌کرد و با دست، شاخه‌های پرُ برف را کنار می‌زد. در چند متری رستورانت، از دیدن زباله‌های ریخته شده تعجب کرد، از شنیدن صدای نالۀ بزی زخمی هوشیار و مشکوک شد و سر جایش ایستاد. دور و اطرافش را خوب زیر نظر گرفت؛ کسی آن اطراف دیده نمی‌شد. صدا از داخل می‌آمد، جلوتر که رفت، شیشه‌های شکسته را دید. قاب چوبی و شکستۀ بزرگ‌ترین پنجرۀ رستورانت که سمت خیابان باز می‌شد، حالتی تدافعی به خودش گرفت و آهسته به دیوار‌های سفید رنگ نزدیک شد. لب پنجرۀ شکسته که رسید، نمای کاملی از رستورانت دید؛ میز‌ها و صندلی‌های درهم‌ریخته. دکتر در پلۀ سوم پلکان آهنی قوز کرده بود، نشسته بود و دستی به نرده‌های کنار پلکان و دستی کف پله. مثل بزی زخمی ناله می‌کرد، آمیخته با وحشت و درد. درست در مقابل، صورت کبود خاله آیلین را دید که از آخرین پلۀ آهنی با طناب حلق‌آویز شده.»

منتقد اول،‌ مهد زارع:

 مهدی زارع، منتقد حاضر در جلسه، با اشاره به لحن رمان که بدون دشوارخوانی موفق به پیدا کردن راه خودش شده است، گفت:

«از خواندن کتاب آواز‌های روسی خوشحال شدم و شاید چیزی که برای خواندن این کتاب همراهیم کرد، اشتیاق نثر و کلمات احمد مدقق بود. کار، آن لحنی که باید را به دست آورده بود و اصالت خودش را پیدا کرده بود. این خودش من را مشتاق می‌کرد که کلمات این کتاب را ببینم. بعضی کلمات را در ساختار جمله می‌فهمیدم و نیازی به پانویس نبود و برخورد خوبی شده بود با کلماتی که شاید برای ما کمی قدیمی‌تر هستند. الآن که مدقق متن را می‌خواند، متوجه شدم که باید تک‌تک کلمات را ازش بپرسم؛ چون مثلاً من رستورانت را رستورانت می‌خواندم!»

مهدی زارع در ادامۀ جلسه، خلاصه‌ای از داستان را از ابتدا تا انتها مرور کرده و افزود:

«شاید یکی از بهترین اتفاقاتی که در کار افتاده، فضاسازی است. خیلی عمومی می‌گویم که فضاسازی‌ها به نظر من خیلی خوب اتفاق افتاده؛ اما من می‌خواهم یک کار توصیفی اینجا ارائه بدهم. یک روایت‌شناسی تطبیقی.

به روند روایت این ماجرا که نگاه می‌کنیم، متوجه می‌شویم الگوی قهرمان با الگو‌های روایت‌شناسانۀ رایج تدوروفی و ژنتی و غیره مطابقت ندارد. کلمۀ روایت‌شناسی را اولین بار تودوروف بر اساس تطبیقی که بین داستان‌های عامیانۀ روسی داده بود، در فرهنگ دیکامرون وارد کرد؛ یعنی داستان‌های عامیانۀ روسی را جمع کرد، شکل‌بندی آنها را نگاه کرد و بعد گفت که اغلب داستان‌های عامیانۀ روسی در این سه گونه هستند فرضاً، که به این شکل روایت شده‌اند. بعدها آدم‌های دیگری آمدند و این را ارتقا دادند، جزئی‌ترش کردند و روایت‌های مختلف را بیان کردند.

روایت این کار با آن روایت‌ها تطابق ندارد؛ آنجا قهرمانی هست که می‌خواهد کاری کند و یک عنصر خبیث مانع او می‌شود. یک نفر کمکش می‌کند و یک نفر دارد با او رقابت. ولی این‌جا این‌طور نیست. در طول کار، یک یعقوب را می‌بینیم که دارد با هدف‌هایی مقطعی و نه با هدف بلندمدت جلو می‌رود و مدام آدم‌های دور و برش مضمحل می‌شود و ضعیف می‌شوند و می‌میرند. من مادامی که کتاب را می‌خواندم، به همکارم که داخل اتاق نشسته بود می‌گفتم «فعلاً جبارخان زنده است»! به این معنا که تصمیمات شخصیت تأثیر قابل ذکری در روند اتفاقات ندارد، اما نمی‌توان از نقش او در این اتفاقات چشم‌پوشی کرد. شخصیت، لباس قهرمان را به تن کرده، اما در موضع قهرمانانه قرار ندارد؛ اغلب ناچار به واکنش است و واکنش‌هایش کنش متقابل چندانی را برنمی‌انگیزد.

 یعقوب، قهرمان بعد از نبرد است، قهرمان سایه‌ها. اما مگر می‌شود روایتی داشت که مبتنی بر هیچ اصل روایت‌شناسی نباشد؟ نمی‌دانم، اما می‌دانم این روایت از یکی - دو بُعد مشابهت و امکان تطبیق با قهرمانان اسطوره‌ای را دارد؛ قهرمانانی که مانند یعقوب قهرمانان سایه هستند.

 اسطوره‌ها ژن روایتند؛ زمان، روایت‌های برتر را در غالب اسطوره‌ها برای ما نگه داشته است. روایت‌های بسیاری در دنیا وجود داشته که اسطوره‌‌ها باقی‌ماندۀ آنها هستند. مطمئناً همۀ آدم‌ها دلشان می‌خواهد شکل روایتی جدیدی ارائه بدهند، ولی اغلب در محدودۀ همین‌ها می‌مانند؛ یعنی می‌شود برای هر داستانی یک اسطوره‌ پیدا کرد که مشابهت یا لااقل امکان تطبیق زیادی داشته باشد.

در لایۀ اول داستان متوجه می‌شویم که تمام افرادی که با یعقوب در ارتباط بوده‌اند، میمیرند. البته که تمام افراد دنیا خواهند مرد، اما توجه کانونی نویسنده بر مرگ آشنایان یعقوب مشهود است. کدام کهن‌الگو این‌چنین با مرگ و نابودی عجین است؟ نخستین کهن‌الگو به حضرت عزرائیل مربوط است؛ فرشته‌ای که تمام موجوداتی که با او مرتبط می‌شوند می‌میرند و صدالبته در آخر خودش هم خواهد مرد تا به پایان مجرای این دنیا برسیم. فرشتگانِ مرگ در تمام ادیان و ملل از همین الگو پیروی می‌کنند؛ الگویی که بعد از کشتکار شدن انسان، نقش دومی را هم پذیرفت و آن زایش مجدد بود. معاد، رشد گیاهان، خیزش مردگان و غیره.

همۀ اسطوره‌ها سه بخش‌اند؛ دیگراسطوره، زایش‌اسطوره، حیات‌اسطوره. فرشتۀ مرگ، خدای دنیای مردگان است. بعداً که انسان کشاورز شد، خدای کشتکاری هم شد. این کهن‌الگو البته با روایت یعقوب از چند چهت سازگاری ندارد؛ اول این که فرشته مجری فرمان مرگ است، اما یعقوب همواره مجری فرمان مرگ نیست، دوم این که کهن‌الگوی عزرائیل مطیع است و اراده‌ای برایش تصور نشده، اما یعقوب مطیع نیست و سوم هم برمی‌گردد به نوزایی و باززایی؛ امری که یعقوب اراده و توانی در شکل‌دهی آن ندارد.

 کهن‌الگوی مشابه بعدی کهن‌الگوی شیطان است؛ موجودی مختار که با ارادۀ خود مسیر تباهی را پیش گرفت و هر کسی با او در ارتباط بود هم به سرنوشت او دچار شد. کهن‌الگوی شیطان مشابهت بیشتری با روایت یعقوب دارد؛ یعقوب هم عزیز بارگاه پدرش است و محکوم فرزام در تشکیلات حزب؛ مانند شیطان که از مقربان خداوند در ملکوت بود. شیطان و یعقوب هر دو با ارادۀ خود از خواستۀ قدرت برتر سرپیچی کردند و عاقبت نزدیکانشان تباهی است. شاید تنها دو مورد تفاوت کهن‌الگوی شیطان و روایت یعقوب در آواز‌های روسی باشد؛ اول این که شیطان در تمام دوران خودش را دوست‌دار خدا دانسته و معرفی کرده؛ یعنی شیطان از اول علت مخالفتش علاقه‌ای است که نسبت به خدا ابراز می‌کند، اما یعقوب نه به فرزام و نه به جبارخان علاقه‌ای ندارد و این یک تفاوت مهم بین این دو است که البته قابل چشم‌پوشی است. اما مورد دوم که تفاوت اساسی بین دو روایت ایجاد می‌کند، اطمینان شیطان و عدم اطمینان یعقوب است؛ شیطان هیچ‌گاه در انجام کارهایش مردد نشد و همیشه با اطمینان حرف زد. اما یعقوب همیشه مردد بود؛ او در عشق به مبارکه پایمردی نکرد و همین‌طور در همراهی فرزام، در عشق به رخشانه، در محاکمه‌های بعد کودتا، در ترور، در پیوستن به اسلام‌گرایان، در مبارزه با نعیم، حتی در فرار به سمت آزادی و گمنامی، ما هیچ‌گونه پایمردی از یعقوب نمی‌بینیم. یعقوب، اسیر شیطان شک است و همین تردید اوست که موجب تباهی یک عده می‌شود. شیطان هیچ‌وقت قهرمانِ بعد از نبرد نبوده است؛ او مصمم است و همیشه عامل فعال کنشگر، اما یعقوب اغلب کنش‌پذیر. این تفاوت شخصیتی باعث می‌شود کهن‌الگوی دیگری را بررسی کنیم.

 زئوس و حادث زروان و دیگر خدایان و فرشتگان هم مرز مشترک و نامشترک با روایت یعقوب دارند؛ اما الگوی نیمه‌خدایی گیلگمش شاید بهترین و مناسب‌ترین الگو برای تطبیق با روایت آواز‌های روسی باشد. گیلگمش از نژاد خدایان است. دو سومش خدایی و یک‌سومش انسانی است و به همین دلیل بناست که بعد از مرگ از جاودانگی محروم شود. او حاکم شهر است. انکیدو در غالب رقیب و بعد رفیق گیلگمش وارد داستان می‌شود. آن‌ها با کمک هم غول جنگل سروستان را می‌کشند و ایشتر را ترغیب می‌کنند. بعد انکیدو می‌میرد و ترس به جان گیلگمش می‌افتد و به دنبال جاودانگی از غار کوهستان ماشو می‌گذرد و نهایتاً  هم اوتناپیشتیم -یا همان نوح- را که عمر جاودان پیدا کرده، ملاقات می‌کند و باز به خاطر اشتباهش راز جاودانگی را از دست می‌دهد و بعد گیاه جوانی را هم. او نهایتاً  به شهر خودش برمی‌گردد، روایتش را می‌نویسد و می‌میرد. گیلگمش اصیل است، یعقوب هم اصل‌ونسب‌دار است، گیل‌گمش نیرومند و جنگاور است و یعقوب هم بلند بالا و تواناست و تیراندازی مانند او نیست، گیلگمش حاکم است و یعقوب وارث ورث، گیلگمش مدیر است و یعقوب هم، گیلکمش هم مانند یعقوب از مرگ می‌ترسد و نهایتاً  این که اطرافیان هر دو قهرمان می‌میرند. گیلگمش هیچ‌وقت نقش اول مبارزات و نبردهایش نبوده، انکیدو به ماجراهای گیلگمش جذابیت داده و بعد از مرگش هم راهنماهای مختلفی این وظیفه را به عهده داشته‌اند. البته به نظر می‌رسد در ماجرا‌های عاشقان، یعقوب به انکیدو هم شباهتی پیدا می‌کند، اما آن‌قدر عشق در مورد یعقوب کمرنگ و بی‌تأثیر است که آسیبی در تطبیق دو روایت ایجاد نمی‌کند.

من معتقدم که روایت آواز‌های روسی و گیلگمش مشابهت‌های زیادی دارند و می‌توان این دو را با هم منطبق کرد. این مطالبقت البته در سطح اول داستان بروز دارد. در لایۀ دوم داستان، کهن‌الگوی شفاف‌تر و پررنگ‌تری را می‌توان دید؛ آنجا که یعقوب تمام امور را به نزدیکی انجام می‌رساند و بعد خراب می‌کند، همچون سیزیف قهرمانی که به خاطر خودبزرگ‌بینی و حیله‌گری محکوم شده که مدام سنگی را به بالای کوهی ببرد و بعد در نزدیکی قله شاهد فرو غلتیدن سنگ باشد. یعقوب، سیزیف‌وار مسیر‌های مختلفی را می‌رود و بعد به تماشای نابودی تمام تلاش‌هایش می‌ایستد. او قول می‌دهد که از کابل برمی‌گردد و مبارکه را به زنی می‌گیرد. او پسر حاکم بوده؛ پس نیاز به درس خواندن ندارد و هروقت دلش می‌خواست می‌توانست با مبارکه ازدواج کند، ولی این کار را نکرد و در برگشت شاهد ازدواج نعیم و مبارکه شد. او از جد و آباء‌ خود می‌بُرد و و با دزدیدن پول جبارخان پل‌های پشت سر را خراب می‌کند، اما باز وسوسۀ بازگشت به ورس رهایش نمی‌کند و نهایتاً  هم به آنجا می‌رود. او از اعضای فعال کودتای حزب است، ولی به خاطر خستگی ذهنی چند روزی به مرخصی می‌رود تا دختر دلخواهش را -البته با احتیاط باید گفت دلخواه، چون نشانه‌ای از علاقه در او نیست و فقط وسوسۀ عشق است ببیند. او ترور سران حزب را برنامه می‌ریزد، ولی فرزام را نمی‌کشد تا همچنان مسیر، نیمه‌کاره بماند. او در جمع اسلام‌گرایان نیز همین رویه را دارد؛ با نعیم می‌جنگد اما شکستش نمی‌دهد، با کامیار هم‌رأی است اما کمکی نمی‌کند، حتی در مسیر بازگشت به حزب را نمی‌بندد. هر قسمتی را نگاه می‌کنیم، او می‌رود که کاری انجام دهد، ولی نیمه‌کاره رهایش می‌کند.

 یعقوب، سیزیفِ آواز‌های روسی است؛ سیزیفی که از قرار، نه تنها در روایت یعقوب مسلط است که بر تاریخ افغانستان معاصر هم سایه انداخته است. بعد از کودتا فرزام یک سخنرانی طولانی دارد که کمی هم ضمن داستان، مقاله‌گونه می‌شود - مثل بار هستی کوندرا - . فرزام، تاریخ گذشتۀ افغانستان را برای یعقوب مرور می‌کند و اشتباهاتی را که در گذشته رخ داده، برایش می‌گوید و می‌گوید این اشتباهات سنت ما شده است؛ ولی خودش از این درس نمی‌گیرد و این اشتباهات را تکرار می‌کند. انگار این گردونه باید تکرار شود و حکومتی بیاید و تا مرز اقتدار برسد، بعد سنگ رها شود.»

منتقد دوم: ابراهیم اکبری دیزگاه

پس از صحبت‌های مهدی زارع، ابراهیم اکبری دیزگاه با ذکر نکاتی معنایی و فرمی در باب کتاب صحبت‌هایش را آغاز کرده و سپس گفت: «در رمان آوازهای روسی در وهلۀ اول ما با یک رمان تاریخی مواجه هستیم؛ رمان تاریخی معانی مختلفی دارد. در گفتمان مارکسیسم این مفهوم پرورده و فربه شده است. رمان تاریخی یعنی این که خودِ تاریخ اصالت دارد و این  تاریخ است که به انسان جهت می‌دهد و انسان در مقابل ارابۀ تاریخ، اختیاری ندارد و منفعل است. و یا به تعبیرِ -فکر می‌کنم انگلس: نقش عوامل در مقابل تاریخ، قابلگی است؛ یعنی نقش فعالی ندارند و فقط می‌توانند کمک‌کنندۀ این حادثۀ زائیده بشوند. درواقع، تاریخ است که کارهار را جلو می‌برد. ما می‌توانیم بر این اساس به کتاب آواز‌های روسی نگاه کنیم؛ چرا که عناصر مارکسیستی هم در این کتاب حاکم است.

رمان تاریخی یک مفهوم دیگر هم دارد و به نظر من با این مفهوم راحت‌تر می‌شود با کتاب آواز‌های روسی کنار آمد؛ این که شما یک برهه از تاریخ را - با شخصیت‌های واقعی و اتفاقات واقعی یا جتی تخیلی با یک نگاه به برهه‌ای از تاریخ روایت کنید.  در کتاب جناب آقای مدقق، بیشتر این نگاه نهفته است: ما برهه‌ای از تاریخ افغانستان را می‌بینیم که مارکسیست‌ها و خلقی‌ها ظهور می‌کنند و به‌تبع آن، مجاهدین هم ظهور می‌کنند. این‌ها رفتارهایشان نسبت به فرهنگ و سنت و دین، رفتار بی‌مبالاتی است و نقطۀ مقابلش، که مجاهدین هستند، ظهور می‌کنند. در این مسیر شما سیرورت شخصیت یعقوب را می‌بینید که اول مارکسیست است، بعد به سمت مجاهدین می‌رود و بعد از آن هم همیشه در حال شدن است. از این حیث یعقوب جالب است؛ یعنی شخصیت منبسطی ندارد. ظهور مارکسیسم و مجاهدین، به شخصیت ما کمک می‌کنند که خودش را بروز بدهد، نه این که آنها این شخصیت را به وجود آورده باشند.

 ظهور مارکسیسم حوالی 1846 بود. با ظهور مارکسیسم در یک برهه‌ای تقریباً هر انسان آزاده و نابغه‌ای بود و هر کس که می‌خواست مبارزه کند، چه دین‌دار و چه بی‌دین، با پرچم مارکسیسم ظاهر می‌شد. نویسندۀ ما در این کتاب به‌خوبی این معنا را درمی‌آورد.

کتاب یک دال مرکزی دارد به نام ظلم؛ با جمله‌ای که «پسر خان اگر ظلم نکند، چه کند؟!» این کتاب از این حیث قابل تأمل است که شما یک جامعه و یک برهۀ تاریخی را می‌بنید که ارادۀ همه معطوف به این است که به دیگری ظلم بکنند. در درجۀ اول، خان است که آدم می‌کشد و زور می‌گوید، بعد پادشاه، چه ظاهرشاه، چه سردار و... . ظلم یعقوب چند وجهه دارد؛ اولین وجهه‌اش به نوعی برمی‌گردد به نافرمانی خودش از پدر. ماجرای چالش پدر و پسر در شرق حکایتی دارد و در غرب یک حکایت دیگر. شما اگر به شرق نگاه کنید، برجسته‌ترینش ماجرای رستم و سهراب است که منجر به کشتن پسر می‌شود. ماجرای غربی‌اش هم ادیپِ شهریار است که منجر به کشتن پدر می‌شود. بینابین این‌ها دو اسطورۀ دیگر هم در قرآن داریم؛ اسطورۀ نوح و پسرش - که آنها رنگ و بوی غربی دارند و آنجا پسر غرق می‌شود - و اسطورۀ ابراهیم و اسماعیل که پدر می‌خواهد پسر را بکشد،‌ اما قوچ می‌آید.

اگر بخواهیم مجموعه‌ای از این اسطوره‌ها را کنار هم بگذاریم - که آقای زارع به‌نیکی دربارۀ اسطوره‌ها صحبت کرد - به نظر من در کتاب آواز‌های روسی ماجرا در همین گفتمان یعقوب می‌چرخد. البته تفاوت نویسندۀ هوشمند و خلاق با نویسنده‌ای که مقلد اسطوره‌هاست، در این است که نویسندۀ هوشمند در اسطوره‌ها تصرف می‌کند. امکان دارد از اسطورۀ پدرکشی و پسرکشی استفاده کند، ولی ماجرا را طور دیگری بچرخاند. اینجا یعقوب از پدرش تمرد کرده است، با این که پدر ظالم است و خودش هم دست کمی از او ندارد، با این که ادبیات خوانده و شعر‌های نرودا را زمزمه می‌کند، ولی وقتی قدرت به دستش می‌رسد، آدم‌ها را شکنجه می‌کند و از آنها اعتراف می‌گیرد و آخرش با همۀ این‌ها می‌خواهد به سمت پدرش برگردد؛ ولی ما این را در آن اسطوره‌ها نمی‌بینیم.

مسئله‌ای که نویسنده به آن خیلی خوب اشاره می‌کند، مسئلۀ تراژدی و شخصیت یعقوب هست که یک طرفش مارکسیست است و یک طرفش مجاهد است و این دقیقاً حکایت انسان خاورمیانه است که هم می‌خواهد دیندار باشد، هم مارکسیست باشد و هم چیز‌های دیگر. بعضی مواقع این‌ها را با هم می‌آمیزد و بعضی مواقع نمی‌تواند بیامیزد. نمونۀ بارزش همین مجاهدین خلق. یعقوب ولی نمونۀ عملی و مجسم همین ماجراست.

افغان‌ها با مسائل خودشان چطور باید مواجه شوند؟ نویسنده در بخش‌های مختلف داستان به این نکته اشاره می‌کند که از زمانی که افغانستان از ایران جدا شده است، مشکل اصلی‌اش این است که دشمنش را بیرون از خودش می‌داند و چون مشکل، بیرون از خودش است هیچ‌موقع حل نمی‌شود. به نظر من نویسنده تذکر خیلی خوبی می‌دهد به نویسندۀ فارسی‌زبان که ما هم این‌طور هستیم؛ یعنی الآن با این که این داستان دارد ماجرای افغانستان را روایت می‌کند، می‌تواند روایت ایران و عراق و عربستان و سوریه هم باشد و حتی می‌تواند روایت انسان هم باشد؛ به این معنا که تا وقتی مشکل را خارج از خودت ببینی، نمی‌توانی حلش کنی، ولی اگر از خودت شروع کنی و مشکل را درون خودت ببینی، شاید بتوانی راه حلی برایش پیدا کنی. این اساسی‌ترین تذکر این کتاب است و اتفاقاً پشتوانۀ دینی و عرفانی هم دارد: من عرف نفسه فقد عرف ربه... . تنها چیزی که تو خارج از خودت می‌خواهی و به آن می‌رسی، خداست. البته عرفا می‌گویند طبق این آیه، نور خدا هم درون توست که اگر تو درون خودت را بشناسی، می‌توانی رب خودت را هم بشناسی».

نقد و نظرات حاضرین در جلسه:

پس از پایان صحبت‌های دیزگاه، مجری نشست، محمدقائم خانی،‌ از حاضرانی که کتاب را خوانده بودند و نقد و نظری بر آن داشتند،‌ دعوت به صحبت کرد.

یکی از بانوان حاضر در جلسه با اشاره به زبان داستان صحبت‌های خود را آغاز کرد: «من در وهلۀ اول دوست دارم اشاره کنم که آقای مدقق با چطور با زبان روبه‌رو شده است؛ چون در جغرافیای ما دغدغۀ اکثر دوستان این است که که چطور زبانی را پیدا کنند که هم اصالتش را حفظ کرده باشد و هم بتواند رابطۀ آسان‌تری با بقیه بگیرد؛ این خیلی خوب بود که ایشان توانسته‌اند زبانشان را پیدا کنند».

نویسندۀ کتاب، ضمن اشاره به این نکته که زبان داستان دغدغۀ شخصی ایشان موقع نگارش داستان بوده است، این پرسش را از ایشان مطرح کرد که: «اتفاقاً‌ این برای خود من هم سؤال بود؛ پس شما موقع خواندن کتاب مشکلی با نثر آن نداشتید؟»

ایشان پاسخ دادند: «من به عنوان نویسنده باید راهی را پیدا کنم که دایرۀ مخاطبم را بیشتر کنم، نه این که آن را محدود کنم و این مواجهه در عین این که آن اصالت در زبان را حفظ کرده بود، برای من بسیار لذت‌بخش هم بود.» و در ادامۀ صحبت‌های خود به اصل داستان پرداخته  و گفتند:‌«خود داستان به نظر من خیلی مفید بود. نقدی هم که اینجا شد دید من را نسبت به داستان خیلی روشن‌تر و بازترکرد؛ اما شخصاً به نظرم در این داستان، تاریخ دارد شخصیت ما را می‌برد، یعنی نه‌تنها تاریخ بستر اتفاقات است که یعقوب باید در آن باشد، بلکه یعقوب هم جزئی از آن شده و نسبت به آن جندان واکنشی ندارد. گویا یعقوب وسیله‌ای شده برای روایت تاریخ. البته چقدر این خوب است یا بد که ما یعقوب را وسیله‌ای کرده‌ایم تا برهه‌ای از تاریخ افغانستان را بگوییم. اما این کتاب را درمجموع دوست داشتم و تبریک می‌گویم به اقای مدقق. این کتاب در فضای مهاجرت و این بخش از تاریخ افغانستان، جزء اولین کارهاست».

آقای محمد شارین، از دیگر حاضرانی بود که به ارائۀ نقد و نظر خود پرداخت؛ سیداحمد مدقق در معرفی او گفت: «جناب آقای محمدی شارین، پژوهشگر تاریخ و زبان شناسی هستند. ایشان کتابی دارند دربارۀ لهجه‌های داخل افغانستان. همچنین ایشان شاعر نیز هستند» .

محمدی ضمن تشکر از مؤسسۀ شهرستان ادب برای چاپ این کتاب،‌ گفت: «در مورد این کتاب دو نکتۀ محوری مطرح شد؛ یکی زبان و دیگری روایت. در مورد زبان، اتفاق خوبی افتاده است و من این رضایت را از دوستان زیادی شنیده‌ام. من از نزدیک شاهد تلاش‌های ایشان برای زبان این کتاب بوده‌ام. البته من چون بیشتر دغدغه‌های زبانی دارم تا داستانی، دوست داشتم بیشتر آن جنبۀ اصالت زبان، اصالت شرقی زبان که خاستگاه اصلی زبان فارسی است در کتاب رعایت شود. یک مقدار کتاب از داشته‌های اصالت زبانی، مخصوصاً سبک خراسانی، دور شده. لهجۀ این کتاب تا حدی جزء لهجۀ زبان نوشتاری (من نمی‌گویم «معیار»؛ چرا که تردید دارم که ما زبان معیار داریم) و لهجۀ تهرانی غالب است. اافغانستان، تاجیکستان و بسیاری از شهرستان‌های ایران تحت‌تأثیر لهجۀ تهرانی هستند. در آوازهای روسی این امکان وجود داشت که واژه‌های بیشتری و نحو بیشتری وارد زبان داستان شود؛ مخصوصاً که این کتاب در ایران چاپ شده است. این تلاش آقای مدقق بسیار ارزشمند است که توانسته آن داشته‌ها را به گونه‌ای عرضه کند که ما نیازی به پانوشت نداشته باشیم».

محمدی سپس به بررسی روایت آوازهای روسی پرداخته و گفت: «در مورد روایت، من به کهن‌الگو‌ها نمی‌پردازم فعلاً. به نظرم آقای مدقق در این کتاب، یک انسان معمولی افغانستانی را روایت کرده است؛ یک انسان که مسیری را از سنت تا مدرنیته طی می‌کند و برگشتش دوباره به همان سنت در حال نوسان است. این انسان، می‌توانیم بگوییم، نماد انسان افغانستانی هست، نماد انسان شرقی، حداقل خاورمیانه در جهان اسلام به این وضعیت گرفتار است. این انسان در تحولاتی که در پیرامونش اتفاق می‌افتد، منفعل است و تحت‌تأثیر تحولات وجود دارد. او خودش معرفت منسجمی ندارد که بتواند این مسیر را طی کند و جهان درونی‌اش را بسازد و جهان بیرونی‌اش را متأثر از آن آباد کند. یعقوب، پسرِ خان است؛ او این نگاه معرفتی را به پایگاه سنتی خودش ندارد و می‌خواهد همان روش پدر را ادامه دهد؛ اما مسیر تحولات او را می‌کشاند به دانشگاه و با فضای دانشگاه و گرایش‌های جدید، حزب دموکراتیک خلق، یا پرچم و هرچه هست مواجه می‌شود و گرایش‌های جدیدی پیدا می‌کند. یعقوب آنجا هم نمی‌فهمد چه کار باید کند و درواقع آنجا هم تحت‌تأثیر است. این همان موجی هست که جهان اسلام گرفتارش شده است؛ داعش، طالب، بوکوحرام و ... . این انسان یک انسان معمولی است و تحت‌تأثیر تحولات است. برداشتی که من از یعقوب دارم، چنین انسانی است؛ حالا در غالب چه کهن‌الگویی حتی عزارئیل می‌تواند باشد».

مجید اسطیری در ادامۀ بحث ضمن تشکر از سیداحمد مدقق،‌ به خاطر کتابی که نگاشته است،‌ گفت: «این رمان توصیف‌های جاندار و صحنه‌سازی‌های زنده‌ای داشت که آدم می‌توانست خودش را در آن شرایط احساس کند. زبان کار هم، همان‌طور که دوستان فراوان گفتند، جای ستایش داشت و برای من شیرین بود. به نظر من ساختار کار، همان تراژدی هست که یعقوب چندبار دربارۀ آن حرف می‌زند و جان‌مایۀ تراژدی هم ناتوانی قهرمان درمقابل تقدیر است. تقدیر، قهرمان را به هر سمتی می‌خواهد می‌برد و از آن اوج و جایگاه خودش به زیر می‌کشد... دست آقای مدقق درد نکند، رمان خوبی بود و من دوستش داشتم».

مخاطب دیگری به مکان داستان اشاره کرد و گفت: «شما داستان را با این دید نگاه کردید که در کابل اتفاق افتاده، چون اسم یک جا کابل بوده و اسم یک جا ورث؛ حالا فرض کنید نویسنده همین داستان را در رومانی می‌نوشت، آن‌وقت حرفتان در مورد داستان تاریخی چه بود و می‌خواستید این را با چه مطابقت بدهید؟ یا اگر نویسنده شهامت بیشتری می‌داشت و اصلاً مکان را معرفی نمی‌کرد، آن‌وقت می‌خواستیم چه کار کنیم؟ من مشکلم با داستان تاریخی همین است؛ به داستان تاریخی که می‌رسم، به تاریخ نگاه نمی‌کنم،‌ به ماجرا نگاه می‌کنم؛ فرض می‌کنم در مریخ اتفاق می‌افتد و هیچ واقعیتی پشتش نیست. اصلاً ایشان می‌آید تمام این چیزی که ایشان نوشته بود تمام این ماجرا‌ها در رومانی اتفاق می‌افتاد...»

ابراهیم اکبری دیزگاه در پاسخ به این نکته گفت:‌ «مخاطب موقع خواندن کتاب تاریخی، به فرامتن متکی می‌شود؛ یعنی من می‌دانم کشوری هست و مفهومی به نام مجاهد هست و دوره‌ای کمونیست‌ها آنجا ظهور کرده‌اند و می‌دانم ظاهرشاه آنجا بوده و... . نگاه کنید؛ اگر ایشان همۀ این‌ها را می‌ساخت، سردار را می‌ساخت، ظاهرشاه را می‌ساخت و... اگر همۀ این اسم‌ها را عوض می‌کرد، این کتاب عقیم می‌شد».

تبادل آراء دیزگاه و زارعی:

در ادامۀ بحث اکبری دیزگاه به تکمیل صحبت‌های پیشین خود پرداخت و افزود: «این رمان علاوه بر این که رمان تاریخی است، می‌تواند رمان سیاسی هم قلمداد شود؛ یعنی شخصیت‌هایی که در آن محور اصلی دارند، اراده‌شان معطوف به قدرت است. این رمان از این منظر هم قابل خوانش است و می‌شود از آن تحلیل‌های سیاسی کرد که به نظر من خود افغان‌ها که دانش سیاسی دارن،د می‌توانند این کار را کنند». و سپس به نکته‌ای که مجید اسطیری پیشتر درخصوص تراژدی بودن کتاب مطرح کرده بود، اشاره کرده و گفت: «ماجرایی که آقای استیری به آن اشاره کرد، مسئلۀ مهمی است. تراژدی یعنی انسان در مقابل تقدیر ناتوان باشد، یا این که دو امر  به‌اصطلاح نیک به جنگ هم بروند و ما در بین این‌ها ندانیم چه کنیم و کدامشان را انتخاب کنیم. ولی به نظرم نه نویسندۀ محترم در این کتاب تراژدی را خوب درک کرده و نه آقای اسطیری توانست این مسئله را توضیح بدهد. این رمان یک تراژدی نیست. این رمان، قصۀ تاوان است؛ کسی ظلم کرده است و باید تاوانش را پس بدهد. تراژدی و تاوان دو مفهوم کاملاً جدا هستند. شاید در معنای لغوی بتوانیم این را بگوییم که هر دو ماجرایی غم‌انگیز هستند، ولی با این که نویسندۀ ما تلاش کرده تراژدی را نشان بدهد و من همه‌اش دنبال این بودم که این را ببینم که دارد تاوان پس می‌دهد، و خودش هم می‌گوید باید تاوان پس بدهیم، اما این اتفاق نیفتاده بود. تراژدی دقیقاً همان آواز بز یا بزغاله قبل از سر بریده شدن است و نویسنده اشاره‌هایی دارد به بز سفید، گربۀ سفید، سگ سفید و الاغ سفید. این‌ها می‌خواهند با همدیگر مجموعه‌ای از نشانه‌ها را تشکیل دهند به نفع تراژدی، ولی رها می‌شوند. البته برای نویسنده‌ای که کار اولش است، این طبیعی است و باید راهنمایی بشود».

مهدی زارع در تکمیل سخنان دیزگاه در باب تراژدی گفت: «در این داستان تراژدی اتفاق نمی‌افتد. استدلال من این هست که خرده‌تراژدی دارد این کار. این اتفاقات ریزی که می‌روند و می‌خواهند به موفقیت برسند، ولی یک‌دفعه ناموفق می‌شوند». و به جمله‌ای از کتاب اشاره کرده و گفت: «اگر من نویسندۀ این کار بودم، ابتدای کتاب می‌نوشتم: گذشت زمان آدم‌ها را واقعی‌تر می‌کند. این جملۀ خوبی بود در رمان و در مورد شحصیت اصلی داستان هم این اتفاق افتاد».

در ادامۀ‌ بحث دیزگاه به سرگردانی شخصیت اصلی داستان اشاره کرده و گفت: « تنها کسی که در این رمان 238 صحفه‌ای راوی به آن خیره شده، یعقوب است که انسانی سرگردان و معلق است و‌ نمی‌داند چه کار کند و به تبعِ این سرگردانی، احساس یأس می‌کند. او هم به لحاظ زیستی سرگردان است و هم، از همه مهم‌تر، درون خودش هم سرگردان است. تکلیفش با مبارکه مشخص نیست و بعد با رخشانه مواجه می‌شود، که به لحاظ روحی و روانی به او خیلی نزدیک است، اما باز اینجا هم مردد است که با او چه کند. این سرگردانی منجر شده به این که این آدم، علی‌رغم این که می‌خواهد حرکت کند، ولی مأیوس است.  بزرگ‌ترین مشکل این آدم این است که افق ندارد؛ هم به لحاظ اعتقادی و هم به لحاظ رفتاری. بنابراین همیشه می‌خواهد همین جایی که هست، باشد و همین الآن. بنابراین اگر نویسنده، به صورت مستقیم یا غیرمسقتیم، بخواهد تذکری بدهد این است که اگر این جماعت مشکل دارند، دلیل اولش این است که مشکلات را بیرون از خودشان می‌بینند و دلیل دومش این است که هیچ افق و چشم‌اندازی ندارند».

سپس دیزگاه به شخصیت‌های دیگر داستان اشاره کرده وگفت: « در آوازها روسی، نویسنده فقط به یعقوب خیره شده و به آدم‌های دیگر خوب خیره نشده است. آن‌ها را تیپ بودن خوب درنیاورده. برا مثال ما چهره‌ها حبیب و عبدالرحیم و کامیار را نمی‌بینیم و وقتی ظاهر می‌شوند در داستان، فوراً هم از ذهن آدم می‌روند».

استراتژی نویسنده در روایت،‌ موضوع دیگری بود که دیزگاه به آن پرداخت: «به نظرم نویسنده کمی بی‌مبالات است در روایت؛ خیلی بنا ندارد رمانش ریتم داشته باشد، صحنه داشته باشد و فصل‌هایش را تنظیم کند. من فقط یکی دو جا صحنۀ درخشان دیدم؛ یکی موقع حلق‌آویز کردن آیلین است و بعد از آن هم انگار نویسنده دیگر کاری ندارد، داستان برخی جاها  ملال‌آور می‌شود».

در پایان جلسه،‌ محمدی، پژوهشگر زبان،‌ درخصوص کلمۀ «وَرَث» توضیح داد: «ورث از دو بخش تشکیل شده: ور به معنای لانه یا جای سرپوشیده که ما امروزه به لانه پرنده و حشرات ور یا وار می‌گوییم. َث نیز به معنای باشکوه است و کلمه‌ای اوستایی است... این شواهد می‌تواند پشتوانۀ همدیگر باشد و اصالتی به این کتاب بدهد.»

در پایان جلسه، محمدقائم خانی، از منتقدان و حاضران تشکر کرده و به تشویق نویسندۀ کتاب آوازهای روسی پرداختند.

تصاویر
  • «روایتی از دیروز و امروز مردمان افغانستان»
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

جستجو