ﺳﻪشنبه, 04 اردیبهشت,1403

همه مطالب

مقالات

دکتری که هنوز به مدرسه می­رفت!
 

دکتری که هنوز به مدرسه می­رفت!

مدرسه به نیمه ی سالش رسیده است. داستان به جای گره گشایی، دچار چندین گره کور شده است. ثمین کوچولو را دیگر نمی توانیم عصرها برای گردش به پارک ببریم چون مگسهای سفید، پایتخت را به اشغال خود درآورده اند. آنها وارد سیستم تنفسی بچه ها می شوند و چیزی شبیه آلرژی تنفسی در آنها ایجاد می کنند. کلید بازگشت و فلاشبک از زمان باستان به زمان معاصر گم شده است. کلیدهای بدلی را ارائه می کنم اما استاد همه را رد می کند! دانشجو هنوز منتظر است تا مقاله ی پایان نامه اش را تصحیح کنم تا به مجله ارسال کند. کلاسهای پنجشنبه ...
ﺳﻪشنبه، 03 مهر 1397 | Article Rating

 

دکتری که هنوزبه مدرسه می رفت

محمدامین پورحسینقلی

با همراهی ثمین پورحسینقلی

 

سر کلاس از دانشجوها می پرسم آخرین کتابی که خواندید چی بود؟ 

البته برای شنیدن جواب، وقت زیادی صرف نمی شود. چون آنها فقط چهار نفرهستند و معمولا هم جز کتابهای درسی، چیزی نمی خوانند. دغدغه های فکریشان بیشتر آینده ی شغلی و پایان نامه شان است تا خواندن داستان و رمان. خب من هم این را می دانم و از قبل آماده شده ام برای یک سخنرانی درباره ی فواید کتابخوانی. بعد هم من-باب خودستایی اضافه می کنم آیا می دانید استادتان نویسنده است؟ و آنها نگاههای عجیب می کنند. لابد با خودشان می گویند این استاد چه اندازه دارای نبوغ، پشتکار، انگیزه و استعداد است. شاید هم می گویند این بابا یک تخته اش کم است که با این همه مشغله، می نشیند و کاغذها را از خیالاتش سیاه می کند! 

با همه ی این احوالات، اصولا خودستایی درباره ی نویسندگی خیلی حال می دهد و من سعی می-کنم هرازگاهی از آن غافل نشوم. اما وقتی خود فرآیند نوشتن با اختلال مواجه می شود و شما چیزی برای نوشتن ندارید، اطلاق عنوان نویسنده دیگر خوشایند نیست. خب این هم راه حل دارد؛ می توانید به خودتان بقبولانید که مثلا آخر هفته ها می نویسم. یا در تعطیلات، یا آخر هر ماه... آخ... اینجوری که همینطور عقب و عقبتر می روید. دیگر چیزی نمی نویسید! خب ننویسید! مگر مهم است؟ بله! چون الان دارید به مدرسه می روید و باید تکلیفتان را یعنی فصلهای رمان آینده را ببرید پیش استاد تا مشقهایتان را تصحیح کند و خط بزند! بله... مدرسه... کلاس درس... استاد... دوباره بعد از سالها که فکر می کنی از مشق و نیمکت خلاص شده ای! وقتی به پدرم می گویم در جایی به نام مدرسه رمان پذیرفته شده ام، او هم نگاهی شبیه دانشجوهایم به من می اندازد! البته ایشان، بر خلاف دانشجوهایم با من رودربایستی ندارد و خیلی با تحکم می گوید مگر کار و زندگی نداری! بنشین بالای سر زن و بچه ات! بله. چشم. به خدا همین کار را هم می کنم. مگر این چشمهای قرمز و پف کرده را نمی بینید؟! چرا؟ چون شبها تا پاسی از شب بیدارم و می نویسم؟ نخیر! با خمیازه سر کلاسی که نیم ساعت دیرتر هم تشکیل شده می گویم؛ کولیک! بله دلیلش کولیک است. گاهی که با همسرجان آن خاطرات وحشتناک را مرور می-کنیم، مثل زدن یک فیلم روی دور تند، خیلی زود از آن می گذریم. 

به دل دردهای شبانه ی نوزادان کولیک می گویند. اصولا چون سیستم گوارشی نوزادان نورسته همچنان در حال تکامل است، این دردهای مزمن نیز آنها را همراهی می کند. البته این دردها علاوه بر نوزادان، والدین آنها را نیز همراهی می کند! کولیک باعث می شود نوزاد شما تا پاسی از شب، و گاهی تا نزدیکی های خود صبح، گریه کند و نخوابد. راه حل های مختلفی برای مقابله با کولیک پیشنهاد شده که چون من همه ی آنها را آزمایش کرده ام از همین تریبون آنها را با شما به اشتراک می گذارم؛ مانند کمپرس آب گرم، حرکت گهواره ای نوزاد، بعضی داروها و قطره ها، استفاده از موسیقی و ماساژ و ... که عموما هم تاثیری ندارند! کولیک نوزادان اثرات روحی و روانی و جسمانی مختلفی نیز بر والدین می گذارد از جمله انرژی شما را کاملا تخلیه می کند، نمی گذارد شما بخوابید، نمی گذارد شما تمرکز حواس داشته باشید و نمی گذارد شما نویسنده شوید! بله. بله. دقیقا و قطعا نمی گذارد شما چیزی بنویسد. و من درحالیکه صبح ها در اتاقم یا سر کلاس در دانشگاه خمیازه می کشیدم و چشمهای قرمز از بی خوابی را مالش می دادم به این مساله فکر می کردم. شکر خدا یک مقداری قبلا نوشته بودم. خشاب هنوز خالی نیست و چند برگی پیدا می شود که تقدیم استاد کنیم. اما... اما... استاد نازنین وقتی مشقهایت را خط خطی می کند تازه می فهمی که تو آنقدرها که خیال می کردی مخ نوشتن نیستی! استاد می گوید این چه دیالوگی است! این چجور مکالمه میان شخصیتهاست! آدم را یاد دیالوگهای سریالهای صدا و سیما می اندازد! می گویم یعنی خوب و حرفه ای است که مثل سریالها شده؟ می فرمایند نخیر یعنی آبکی و بی مایه است! شکر خدا که من این اواخر آنقدرها فرصت و حوصله دیدن و شنیدن این سریالها را ندارم تا بیشتر از این دچار بدآموزی بشوم. چشم. همه را پاک می کنم. باید حرفهای جدید بنویسم. حرفهای جدید را باید در دهان آدمهای جدید بگزارم که قد و قواره شان به این دیالوگها بخورد! شخصیتهای قبلی همه آش و لاش می شوند. پوسته را باید بدرند، عوض شوند. مثل خودم! اما چطور عوض شوم؟ آخر ثمین کوچولو شبها توجه می خواهد. او روزها هم توجه می خواهد. همسرجان زنگ می زند؛ لیستهای خرید، وقت ویزیت متخصص اطفال، گرفتن دفترچه بیمه... 

صبح که نشسته ام پشت میزم تا نگاهی به ایمیلهای نخوانده، طرحهای داوری نشده و مقالات تصحیح نشده بیاندازم تلفن اتاق زنگ می خورد و همکاری گلایه می کند چرا دیروز در جلسه ی دفاع دانشجوی مشترکمان نبوده ام! خب یادم رفته است دکتر جان! مگر شما پیش نیامده ناگهان دچار ده ها مشغله شوید و قطار زندگیتان از ریل بیرون بزند؟ انشالا خدا یک کوچولوی ناز به شما بدهد تا حال ما را بفهمید! (البته توضیح آنکه این همکار گرامی ما، سال بعد خودش هم بچه دار شد. با این تفاوت که فسقلی ایشان شب تا صبح را آرام و مودب می گرفت می خوابید!). شخصیت جوان رمان هرچی زور می زند هنوز دیالوگش نمی آید تا دو کلام با دختری که نقش مقابلش است مثل آدم حرف بزند. یک چیزهایی قرقره می کند اما همه اش را از صفحه ی لب تاپ پاک می کنم.  مدرسه به نیمه ی سالش رسیده است. داستان به جای گره گشایی، دچار چندین گره کور شده است. ثمین کوچولو را دیگر نمی توانیم عصرها برای گردش به پارک ببریم چون مگسهای سفید، پایتخت را به اشغال خود درآورده اند. آنها وارد سیستم تنفسی بچه ها می شوند و چیزی شبیه آلرژی تنفسی در آنها ایجاد می کنند. کلید بازگشت و فلاشبک از زمان باستان به زمان معاصر گم شده است. کلیدهای بدلی را ارائه می کنم اما استاد همه را رد می کند! دانشجو هنوز منتظر است تا مقاله ی پایان نامه اش را تصحیح کنم تا به مجله ارسال کند. کلاسهای پنجشنبه های مدرسه خیلی خوب است، بخصوص کوبیده برای ناهار. نه آقا اینها خیلی چرب است! به من یک کاسه حلیم بدهید! کم کم در خودم عارضه های جدیدی حس می کنم! حال و حوصله ام به هم ریخته شده. بخاطر هر مساله ی بی اهمیتی اعصابم خورد و خاکشیر می شود؛ بخاطر چکه ی روغن ماشین، بخاطر تاریخ نامناسب امتحان ترم، بخاطر هدر رفتن وقتهای داشته و نداشته، و بخاطر ننوشتن و ننوشتن و ننوشتن. عاقبت سری می زنم به اتاق حمید که دو قدم تا اتاق خودم فاصله دارد. ویزیتم می کند و تشخیصش مراحل اولیه ی افسردگی است. آقا عجب مریضی باکلاسی، اصلا همانی است که می گویند نویسنده ها معمولا دچارش می شوند! خدایا لااقل توفیق بده چهارتا کتاب چاپ بکنیم! بعد از این مریضی هایش بگیریم! حمید می گوید جای نگرانی نیست و همین که خودت فهمیده ای چنین احوالی داری، نشان می دهد می توانی غلبه کنی! چشم. می روم که غلبه کنم. جمله هایی چون "به درک" یا "فدای سرم" را سعی می کنم بیشتر بکار ببرم! حقیقتا اثر شفابخشی دارند! عصرها یک ساعتی را خالی می کنم که چند کلمه ای تایپ کنم. آن جوانک لال را عاقبت ادبش می کنم تا دو کلام حرف بزند. ثمین کوچولو برای اولین بار برایم قهقهه می زند. لبخند زیبای زندگی را با صدای خنده هایش مزه مزه می کنم. کولیکهای گوارشی معمولا بعد از ماه سوم یا چهارم تمام می شوند. 

یک کلید جدید می سازم که شکر خدا انگار فلاشبک را درست به انجام می رساند. حالا ارتباط متن آرکئیک با متن معاصر تا حدودی منطقی شده است و استاد هم می پسندد. کلاسهای دکتر عباسی در مدرسه رمان تکانم می دهد. دنیای خیال با واقعیت آمیخته می شود. استاد شهسواری باز هم نوشته-هایم را می نوازد. اما عاقبت قلم روان می شود. واژگان از دنیای خیال به دنیای محسوسات قدم می گذارند. بعضیشان خیلی راحت و روان می آیند. بعضی دیگر ناز و کرشمه دارند ولی عاقبت می آیند. یک تعدادیشان هم خیلی تخس و بی ادب هستند و با زور کتک می-آیند. همه شان آخرسر می آیند. کنار هم می نشینند. آرایش می گیرند. درهم می پیچند. رشد می کنند، مانند نوزادی که قدم به دنیای جدید گذاشته، گلبرگهایش را گشوده و سختی هایش را گذرانده است. ثمین کوچولو اولین قدمهایش را برمی دارد. اولش با ترس و احتیاط و بعد بی ترس و بی توجه می دود، زمین می خورد. گریه می کند. بلند می شود و دوباره می دود. آخرین سطرها را تصحیح می کنم. نسخه های دوم و سوم در رد و بدلی بین من و استاد شهسواری عاقبت نهایی می شوند. آخرین نسخه را که تحویل می دهم، باری سنگین از دوشهایم کنار می روند. ثمین عاشق این است که روی دوشهایم بلندش کنم و بالا و پایین بپریم ولی همسرجان معتقد است این یک بازی خطرناک است و ما مجبوریم وقتی حواسش نیست، این کار را بکنیم. حالا باید هر دوی ما منتظر باشیم تا آن دنیای خیالی، بر صفحه های کاغذی یک کتاب، دوباره متولد شوند و من آنقدری از خدا در این دنیا عمر بگیرم تا ببینم ثمین کوچولو هم آنقدری بزرگ شده است تا کتابهای بابا امین را بخواند.     

تصاویر
  • دکتری که هنوز به مدرسه می­رفت!
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

جستجو