جمعه, 31 فروردین,1403

همه مطالب

مقالات

شما که میدانید، نوشتن به قدر کافی سخت هست...
 

شما که میدانید، نوشتن به قدر کافی سخت هست...

نزدیک به یکسال، هر ماه کوله به دوش، شب، سوار اتوبوس می شدم تا صبح ، پنجشنبه ی خوب دیگری را همراه داستان نویسان جوان که بعضاَ آنها هم از گوشه و کنار کشور می آمدند، در موسسه جمع شویم و در جلساتی که وعده اش را داده بودند شرکت کنیم. جلسات آموزشی، مشاوره و گاه آشنایی با نویسنده ای نامدار و گپ و گفتی دوستانه و استفاده از تجربیاتش در ساعاتی دلپذیر.
یکشنبه، 11 تیر 1396 | Article Rating
تازه کار نیستم اما کند نویسم و کم نویس. حالا در نظر بگیرید زن نویسنده ای که کند بنویسد و کم بنویسد و وسواسی هم باشد! به قول استادی وقتی اسم نوشتن می آید شما زنها یادتان می افتد که قصد دارید بچه دار شوید؛ با این بهانه حداقل سه چهارسالی دستتان بند می شود و کسی هم کاری به کارتان ندارد حتا نوشتن. آبها که از آسیاب افتاد و کمی اوقات فراقت پیدا کردید، باز تبِ نوشتن می افتد به جانتان و قرار می گذارید که بنویسید اما درست در همین هنگام یادتان می افتد که همیشه می خواسته اید ادامه تحصیل دهید. به این ترتیب باز چند سالی بهانه ها قرص و محکم جا خوش می کنند توی دست و بالتان. لابه لای این درس خواندن ها هی هوس نوشتن می کنید و هی دلتان پَرمی کشد سوی نوشتن اما خب بهانه ها زیادند الحمدلله. این است که نوشتن می رود برای بعد از فارغ التحصیلی. درس که تمام می شود باز فیلتان یاد هندوستان می افتد و می روید سراغ نوشتن اما درست همین موقع است که هوس می کنید شغلی دست و پا کنید و تقریبا تمام وقت بچسبید به کار و در کنارش هم که قاعدتا خانه داری و بچه داری و شوهر داری و باز بچه ی دوم و ...خلاصه اوووووه تا دلتان بخواهد هست این بهانه های مبارک. و این می شود که می روید جزء شبه نویسندگانی که همیشه می خواهند بنویسند و همیشه هم چند تا سوژه ی خوب دارند و باید بنویسندش! و بالاخره روزی می رسد که در حالیکه دارید اشهدتان را می خوانید یادتان می افتد که راستی من چند تا سوژه ی خوب داشتم برای نوشتن ها...!
حالا شده حکایت من و رمانم. داستانی که تقریبا هم سن و سال پسرم است. داستانی که نمی دانم کدام بخشش واقعیت است و کدام بخشش تخیل، کدام بخشش خاطره و کدام بخشش خواب. همه با هم عجین شده وسالهاست که مثل زنبور به جانم افتاده و هر از گاهی هی نیش می زند و می گزد و من چند خطی یا چند صفحه ای می نویسمش و بعد می رود تا روزها و شاید ماهها بعد.
مدت زمانی که شاگرد آقای قیصری بودم هر از گاهی نیشتری می زدند به جانم که بنویس... بنویس... بنویس...! پس کی؟ دارد دیر می شود. بجنب!
و من باز چَشمی می گفتم چند خطی می نوشتم و باز دوباره همه چیز رها می شد و زنبورک رها می رفت ته کندو می نشست به تماشا.
مدرسه ی رمان که شروع کرد به کار زمزمه های آقای قیصری شروع شد که برو ثبت نام کن!
و من که می ترسیدم از قبول تعهد و مسئولیت رمان نویسی، پس پس رفتم تا روزی که از مدرسه با من تماس گرفتند و گفتند به صفحه ی اینرنتی ما در مدرسه رمان سری بزنید و اگر دوست داشتید ثبت نام کنید. رمان نوشتن مثل بچه داری است. باید بچه داشته باشید تا حس کنید چه می گویم. دقیقا عین بچه داری. تا نداری می خواهی داشته باشی اش. تصمیمی می گیری، برای اولین گامش باید ماهها انتظار بکشی تا شکل بگیرد و متولد شود. بدنیا که آمد ذوق زده ای و حاضری هر کاری برایش بکنی. کم کم هوس اش که گذشت می افتی توی مسیر و خب حالا دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست. چاره ای هم نداری. وق که می زند می خواهی زودتر بزرگ شود و راه بیفتد و حرف بزند و شیرین زبانی کند. پر و بالش می دهی و نازش را می کشی تا کم کم بزرگ شود. راه که افتاد کمی خیالت راحت می شود اما نمی توانی رهایش کنی. تازه شیطان می شود و بازیگوشی می کند و به هر طرف که فکرش را بکنی سرک می کشد. مراقبش هستی و تمام مدت می پایی اش. و باز می خواهی زودتر بزرگ شود و همیشه و در همه حال همه چیز خوب پیش برود و موفق باشد و راحت سر و سامان بگیرد. اما مگر می شود؟ غذای خوب و سالم می خواهد؛ هوای پاک می خواهد؛ یک روز تب می کند؛ یک روز یبوست می گیرد؛ یک روز به اسهال می افتد؛ یک روز باید بهش زور بگویی و برایش مسیر مشخص کنی؛ یک روز باید باهاش راه بیایی و بهش خط بدهی. و خلاصه اینگونه است که رشد می کند و بزرگ می شود و یک روز هم می رود که می رود. برای همیشه ازت دل می کند و مجبورت می کند رهایش کنی و بگذاری برود برای همیشه. مدتی استراحت می کنی و خستگی بدر می کنی اما درست آن وقت است که دلت صمیمانه برایش تنگ می شود. برای بچگی هایش، برای زجرهایی که کشیدی، آن وقت زجرها برایت شیرین می شود و حسرت همان روزها را می خوری.
می بینید؟ حالا می فهمید چه می گویم؟ دوبار تجربه ی رمان نوشتن داشتم و با خودم عهد کرده بودم دیگر بار سومی پیش نخواهد آمد، آن هم با این همه کندی و وسواسی که در خودم سراغ داشتم. گفتم با همان داستانهای کوتاه عشق می کنم اما مگر می شود؟ وسوسه ی رمان نوشتن انگار از وسوسه سیب خوردن حوا هم شدیدتر است مخصوصا وقتی در طی سالها نقشه ی کاملی هم برای رمانت کشیده باشی و با شخصیت ها عجین شده باشی.
وسوسه کار خودش را کرد و من ثبت نام کردم. بعد از ارسال طرح اولیه و طرح ثانویه و ارسال فصلی از رمان و مصاحبه و حضور در جلسه ی یک روزه و خلاصه گزینش چند مرحله ای مدرسه رمان، طرحم پذیرفته شد وارد دومین دور مدرسه رمان شدم. اما این تازه اول راه بود. تا آمد مراحل اداری طی شود و من رسما در مدرسه پذیرفته شوم یکی دو ماهی گذشت.
وارد مدرسه رمان که شدم نزدیک به سی هزار کلمه از رمانم را نوشته بودم و بعد از چندین بار بازنویسی به بن بست خورده بودم و کار نصفه نیمه رها شده بود. بعد از یکی دوبار مشاوره به این نتیجه رسیدم که باید همه را دور بریزم و کار را با طرحی جدید، از نو شروع کنم.
پیش از ورودم، از شهرستان ادب جور دیگری شنیده بودم؛ گونه ای تکراری از آدمهای روشنفکرمسلک این دوره اما هر بار که ساعت 7 صبح روز تعطیل با زحمت پله های تند و شیب دار ساختمان قدیمی پلاک 168 سه راه طالقانی را طی می کردم با دری باز روبرو می شدم و چهره های متین و موقر که پرجنب و جوش بودند و صمیمی. با جوانهایی که این روزها لنگه شان کم پیدا می شود. جوانهایی که در عین مسئولیت پذیری، دغدغه ی نوشتن دارند. دغدغه ی داستان داستان دارند و ادبیات. دغدغه ی زندگی دارند بی هیچ ادعایی.
شما که می دانید، نوشتن به قدر کافی سخت هست آنهم در این دوره که بندرت کسی را پیدا می کنی که کتاب بخرد و بخواند. اما این احساس که ببینی انتشاراتی هست که با همه ی مشکلات تو را با روی باز می پذیرد و برایت شرایطی فراهم می آورد تا تو بتوانی رمان خودت را بنویسی و بعد حمایت شوی تا در تیراژی بالا به چاپ برسانی، وسوسه کننده است نه؟ تو را وامی دارد که کوتاهی نکنی. انگار حقی به گردنت می افتد به عنوان نویسنده که نمی توانی از زیر بار آن شانه خالی کنی. انگار دارد به تو می گوید اگر مرد عملی بیا وسط، نوشتن از تو و حمایت و نشر و پخش از ما – البته نه در سطح عالی اما به اندازه ی وسع ما و انتظار تو - ببینیم چکاره ای؟!
نزدیک به یکسال، هر ماه کوله به دوش، شب، سوار اتوبوس می شدم تا صبح ، پنجشنبه ی خوب دیگری را همراه داستان نویسان جوان که بعضاَ آنها هم از گوشه و کنار کشور می آمدند، در موسسه جمع شویم و در جلساتی که وعده اش را داده بودند شرکت کنیم. جلسات آموزشی، مشاوره و گاه آشنایی با نویسنده ای نامدار و گپ و گفتی دوستانه و استفاده از تجربیاتش در ساعاتی دلپذیر.
جلسات مدرسه هدف دار و از قبل برنامه ریزی شده بودند. کم و کاستی داشتند اما خب خوب اجرا می شدند. آخر پروژه هایی مثل مدرسه ی رمان آنقدر دور از ذهن و دست نیافتنی اند که می توان به راحتی از کاستی هایش چشم پوشید.
این روزها ثبت نام دوره چهارم مدرسه شروع شده. من امیدوارم و مظمئنم که باقی دوستان هم همین نظر را دارند که این پروژه ادامه پیدا کند و روز به روز بهتر و کامل تر از قبل پیش برود. با آرزوی سلامتی و توفیق برای تمامی دوستان دست اندکار این پروژه. یا حق.

سارا خسروی
آذرماه 1395
اصفهان

تصاویر
  • شما که میدانید، نوشتن به قدر کافی سخت هست...
  • شما که میدانید، نوشتن به قدر کافی سخت هست...
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
نظر جدید

جستجو